لیبرالیسم واژهای است که اروپاییان و آمریکاییها از آن تعریف واحدی دارند و در مقابل «سوسیالیسم» یا «چپ» که دخالت شدید دولت در امور اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه را معتقد است، به کار میرود. البته در هر کشوری این تقسیمبندی با نامهای متفاوتی شناخته میشود که این تفاوت، در معنای هریک از آنها بیتأثیر نیست. در آمریکا تقسیمبندی لیبرالیسم و محافظه گرایی یا لیبرال و محافظهکار مورد پذیرش قرارگرفته است درحالیکه در اروپا گرایشها به چپ و راست تقسیم میشوند. جناح «چپ»، سوسیالیستها ازجمله مارکسیستها را در برمیگیرد و ضد لیبرالیسم است و جناح«راست»، لیبرالها و رفرمیستها میباشند که گرایشهای شدید ناسیونالیستی هم دارند. البته تقسیمبندی لیبرال و محافظه گرا از قرن نوزدهم توسط اروپاییها نفوذ پیدا کرد و محافظهگرایان به موافقین حکومت سلطنتی اطلاق میشد. لیبرالها خواهان رفورم و تغییر بودند و در مقابل گروه سنتی که خواستار حفظ پادشاهی بودند قرار گرفتند. در حقیقت لیبرالیسم بهعنوان ایدئولوژی یک جنبش رفرمیستی در اروپا آغاز شد و میتوان گفت که متأثر از مذهب عصر خود، کلیسا و روحانیون کاتولیک به وجود آمد. لیبرالیسم با همین نگرش اولیه در مورد کنترل و تحدید مذهب به گسترش ایدئولوژی و اصول خود در تمامی زمینهها پرداخت و درصدد جهانی کردن آن کوشید و میکوشد و آن را طوری تعریف کرده و میکند که همه را در آن جای دهد. مانند لباس تک سایزی که اندازه همه باشد. مؤید این سخن، موضعگیریهای مجمع اقتصاد جهانی است که سعی دارد از اصول لیبرالیسم بهعنوان یک معیار اندازهگیری، جداولی تهیهکرده و کشورها را رتبهبندی نماید. این مجمع، کشورهایی نظیر یمن، مالی، ایران، عربستان، مصر، سوریه، روسیه،… را در رده کشورهای محافظه گرا قرار داده و با هر یک از اصول لیبرالیسم به استدلال میپردازد. بهعنوانمثال یکی از شاخصهایش «نابرابری بین زن و مرد» است که توسط Global Gender Gap Report ارائه شده و در این رتبهبندی بهکاررفته است.
فرهنگ سیاسیای که در ایران پس از انقلاب و به ویژه در این سالهای اخیر جا خوش کرد؛ کمرنگ شدن و تداخل مرزهای لیبرالیسم و اسلام بود که به دلیل ضعفهای ایدئولوژیکی و مدیریتی برخی از انقلابیون سطحی اتفاق افتاد و موجب شد که نوکتیز حمله غربگرایان داخلی و لیبرالیستهای وطنی به سمت آنها گرفته شود. البته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، هرگز اداره حکومت و ریاست قوه مجریه به دست انقلابیون اسلامی به معنی واقعی کلمه رخ نداد و به دلیل عدم مرزبندیهای روشنبین اندیشه لیبرالیسم و اسلام و ناتوانی از دست گذاشتن بر روی شعارها و عملکردهای جزءبهجزء لیبرالی حکومت گردانان، کشور به سمت اهداف آرمانی دلخواه سوق پیدا نکرد. اگر متولیان و داعیهداران فرهنگی جامعه که مهمترین آنها حوزه علمیه و سپس دانشگاهها هستند به این مهم همت میگماشتند و تمایزات فاحش این دو مکتب لیبرالیسم و اسلام را نه در کلیت بلکه در تکتک تصمیمات و سیاستهای اتخاذ شده دولت تشریح میکردند، جامعه بالندهتر و قدمهای بزرگی برای پیشرفت و سعادت کشور برداشته میشد.
وقتی مردم هنوز بر این باور هستند که خداوند وقتی از کافران سخن میگوید همان کسانی هستند که با زبان، انکار خدا میکنند و مجسمههای سنگی را میپرستند، درنتیجه به راحتی از کنار کسی که میگوید «من لیبرال» هستم، میگذرند. هنر اما خمینی (ره) این بود که نماد روز کفر و کافر را به مردم نشان میداد. در روایتی از امام صادق (ع) در مورد معنای کفر در قرآن سؤال شده، ایشان یکی از اقسام کفر را انکار وجود خدا و ربوبیت او، نبوت و معاد دانستهاند.[۱]
در این مقاله سعی شده که لیبرالیسم به مثابه یک اندیشه کفرگرا از زاویه نفی و انکار خدا بهویژه در وضع قوانین حاکم بر تمامی شقوق جامعه بشریت مورد بررسی قرار گیرد اگرچه این تلاشی ابتر خواهد بود مادامیکه لیبرالیسم از زاویه فقهی و قرآنی توسط علمای حوزه مورد بررسی و تحقیق واقع نگردد.
تعریف لیبرالیسم و انواع آن
در بررسی اتیمولوژی، لیبرال (اگر بهصورت اسم بهکاررفته باشد)، کسی است که به اصول سیاسی لیبرال تمایل دارد و اگر لیبرال، صفت باشد معانی متغیری را در برمیگیرد. در اواسط قرن چهارده به معنی نجیب یا اشرافزاده و آزاد، اواخر قرن ۱۴ بهعنوان متواضع و بزرگوار، اوایل قرن ۱۵ بیقیدوبند، جلف ، افراطی معنا داشت و لیبرال در فرانسه به معنی شخص آزاد و در لاتین Liberalis به معنی اشرافزاده و آزاد هست. لیبرال از ریشه liber به معنی آزاد، بیقیدوبند و کنترل نشده است. لیبرال در قرن ۱۶ و ۱۷ به معنی آزاد از قیدوبند در گفتار یا عمل معنی داشت و در مخالفت با ارتدکس به معنای آزاد از تعصب به کار میرفت.در دهه ۱۸۲۰ پسوند «ism» اضافه شد و لیبرالیسم را به وجود آورد.
لیبرالها واژه لیبرتی Liberty را بسیار به کار میبرند. لیبرتی یعنی آزادی انتخاب و نبود قید. Libertarian کسی است که به دکترین Free will (میل آزاد) اعتقاد دارد.[۲]
مرکز دائرهالمعارف فلسفه استنفورد وابسته به دانشگاه استنفورد طی مقالهای تحت عنوان «لیبرالیسم»[۳] در سال ۱۹۹۶، در ابتدا با تأکید بر این نکته که هسته مرکزی لیبرالیسم، Liberty هست به تفاسیر مختلف از آن پرداخته و آورده است: طبق تعریف موریس کرنستون Cranston Maurice لیبرال کسی است که به Liberty اعتقاد دارد و جان استوارت میل معتقد است : «لیبرالیسم وضعیت آزادی کامل را گویند که به اعمالش نظم میدهد و مستقل از تمایل شخص دیگری است». میل Mill نیز میگوید:«زحمت به اثبات رساندن، با مخالفان Liberty است. کسانی که برای ممنوعیتها و محدودیتها رقابت میکنند.». ژان ژاک روسو و امانوئل کانت معمولاً بهعنوان لیبرال قلمداد میشوند ا گر چه نسخههای سیاسی هابز و روسو شاکله غیر لیبرالی دارند چراکه آنها از این نقطه آغاز میکنند که «حالت طبیعی در انسانها آزاد بودن و برابری است. بنابراین هر محدودیتی بر این آزادی و برابری باید مشروع باشد که همان قرارداد اجتماعی است» و آن را «اصل لیبرال بنیادی» مینامد.
این مقاله سپس به مفاهیم متعددی از لیبرتی میپردازد و در تشریح هر یک از لیبرتیهای منفی، مثبت، جمهوریخواه، لیبرالیسم کلاسیک و لیبرالیسم نو آورده است:
مفهوم منفی از لیبرتی Berlin Isaiah: میگوید قلب آزادی (لیبرتی) عدم وجود زور و جبر توسط دیگران است. بنابراین آزادی منفی یک «مفهوم فرصت» است. آزاد بودن یعنی بهطور محض آنچه را که میتوانیم انجام دهیم، چه گزینههایی پیش روی ماست بدون توجه به اینکه آیا ما به آن عمل میکنیم یا نه؟
لیبرتی مثبت: خیلی از لیبرالها به لیبرتی مثبت جذب شدهاند. به نظر میآید روسو از طرفداران آن باشد. لیبرتی نو توسط هگلیهای نو بریتانیایی در اواخر قرن نوزدهم توسعه پیدا کرد. مثل برنارد بوسنکه و توماس هیل گرین. به نظر گرین، شخصی که خواسته دیگری بر او تحمیل میشود مانند برده آنچه که خودش میخواهد را انجام نمیدهد مثل یک فرد الکلی که به دنبال رضایت است که آن را پیدا نمیکند. بنابراین تنها شخصی آزاد است که خود را مدیریت کند در اینجا لیبرتی مثبت میشود «مفهوم عملی و اجرایی» یعنی شخصی آزاد است که بهطور مؤثر در زندگیاش تصمیم بگیرد.
لیبرتی جمهوریخواه: جمهوریخواه یا رومیهای جدید یک نظریه قدیمیتر از لیبرال است. طبق این نظر تفوق، ضد آزادی است یعنی فردی آزاد است که برده دیگری نباشد و یا تحت قدرت بوالهوسانه و مستبدانه کس دیگری قرار نگیرد.
لیبرالیسم کلاسیک: یک تئوری سیاسی و شاخهای از مفهوم لیبرتی است. لیبرالیسم کلاسیک یا لیبرالیسم قدیم اصرار دارد که یک سیستم اقتصادی بر اساس مالکیت خصوصی با آزادی فردی همساز است. لیبرالیسم کلاسیک معتقد است که مالکیت خصوصی تنها ابزار مؤثر برای حمایت از آزادی است. البته صاحبان این دکترین اعمال دولت را بهعنوان انحصارات مشروع توصیه کرده و مالیات را در جهت حمایت از حقوق افراد قلمداد میکنند. درنهایت لیبرالهای کلاسیک توزیع ثروت را بهعنوان هدف موجه دولت قبول ندارند.اکنون کسانی که دنبالهروی نظرات آدام اسمیت هستند خود را لیبرالهای کلاسیک مینامند.
Eamonn Butler اقتصاددان بریتانیایی و یکی از بنیانگذاران موسسه آدام اسمیت در کتاب خود بنام «لیبرالیسم کلاسیک، مهمترین» در تعریف لیبرالیسم کلاسیک آورده است:
ازنظر تاریخی لیبرالیسم کلاسیک ریشه در یک حرکت سیاسی در تاریخ انگلیس دارد که به قرن ۱۷ برمیگردد. حتی قبلتر از Magna Carta و قانون اساسی مدنی. لیبرالیسم کلاسیک تنها ایدئولوژی غربی نیست بلکه جهانی است با توجه به تمدنها و فرهنگهای دنیا. لیبرالیستها اینگونه از اندیشه خود تعریف میکنند:
- لیبرالیسم به آزادی فرد در زندگی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی اولویت میدهد.
- افراد مهمتر از جمع هستند.
- در کل میخواهد استفاده از قدرت دولت را محدود کند.
- مشکل اساسی سیاست انتخاب رهبران نیست بلکه این است که چگونه آنها را وقتی به قدرت میرسند مهار کرد.
- آزادی بیان و تحمل طرفین.
- در اقتصاد، لیبرالهای کلاسیک معتقدند که ثروت توسط دولتی خلق نمیشوند بلکه توسط همکاریهای دوجانبه افراد آزاد.
- لیبرالیسم کلاسیک به آنگلوساکسونهای انگلستان برمیگردد که در عصر حاضر توسط Hayek و فریدمن تجدید شده است.
- لیبرالیسم کلاسیک یک ایدئولوژی ثابتی نیست بلکه یک طیفی از نقطه نظرات جریانات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است.
اصول لیبرالیسم کلاسیک:
- آزادی : آزادی یک نیاز ضروری برای پیشرفت است. با آزادی «بشر» معنا پیدا میکند.
- اولویت فرد و اینکه جامعه جمع افراد است.
- به حداقل رساندن فشار و زور
- تحمل: تنها دلیل برای دخالت در آزادی مردم جلوگیری از صدمه زدن به دیگران است.
- دولت محدودشده و نماینده: شاید مقداری نیرو برای جلوگیری از ضرب و شتم و صدمات جسمی دیگر افراد لازم باشد ولی قدرت به فساد تبدیل میشود بنابراین دولت قدرتی بیش از قدرت افراد نباید داشته باشد.
- حکومت قانون نه حکومت تصمیم سازان دولت. قانون باید بهطور برابر برای همهکس اعمال شود. برای آن باید دادگاه مستقل وجود داشته باشد.
- نظم خودجوش: مثل فرهنگ و زبان و آداب و رسوم. اینها از عملکرد متقابل افراد آزاد به وجود آمده است.
- املاک و تجارت و بازار: ثروت با همکاری افراد در یک نظم خودجوش به وجود میآید نه توسط دولت.
- جامعه مدنی: مردم حیوانات اجتماعی در خانوادهها و گروهها هستند که ارزشها را شکل میدهند.
- ارزشهای مشترک بشر: مثل آزادی بیان و تولید و مبادلات آزاد کالا و سرمایه.
از جان لاک تا جفرسون پدر و مؤسس آمریکا لیبرالها معتقدند که افراد حقوق طبیعی معینی دارند که در فطرت و ذات بشر وجود دارد و جداناشدنی هستند بنابراین این حقوق جهانی هستند. جان لاک آنها را چنین لیست کرده است: حیات، آزادی و املاک[۴]
حال در پاسخ به این سؤال که «محدودیتهای آزادی چیست؟» لیبرالیسم کلاسیک حتی یک پاسخ هم برای این سؤال ندارد و خیلی جالبتر اینکه توماس جفرسون لیبرال در سالهای ۱۷۴۳ تا ۱۸۲۶ میزیسته و زمام امور آمریکا را نیز مدتی به دست داشته درحالیکه در همان زمان بردهداری در آمریکا به شدت رواج داشته و درنهایت در ۱۹ جون ۱۸۶۵ بردهداری در آمریکا به شکل بدوی آن لغو میشود.
مرکز دائرهالمعارف فلسفه استنفورد در ادامه تشریح انواع لیبرالیسم به «لیبرالیسم جدید»[۵]:
اشاره میکند و مینویسد: لیبرالیسم جدید در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ پدیدار گشت درست زمانی که بازار آزاد زیر سؤال رفت. زمانی که بازار بر پایه مالکیت خصوصی بیثبات شد و یا به قول کینز این بازار با افزایش میزان بیکاران مواجه شد یعنی باورشان به بازار آزاد کمرنگ و باورشان به دولت بهعنوان ابزاری برای نظارت بر اقتصاد افزایش یافت. این بیشتر به خاطر تجربیات جنگ جهانی اول بود که تلاش دولت در طرحهای اقتصادی به موفقیت رسید. عامل دیگر در به وجود آمدن لیبرالیسم جدید که خیلی مهم بود این بود که حق مالکیت، یک قدرت نابرابر ایجاد کرد که منتهی به آزادی کمتر از برابری (لیبرتی مثبت) میشد. تئوریهای لیبرال از عدالت اجتماعی منجر به لیبرالیسم جدید و متمرکز بر پروراندن تئوری عدالت اجتماعی شد.
از دیگر انواع لیبرالیسم در دوران معاصر، پروگرسیو لیبرالیسم[۶] است. اگرچه پروگرسیو و لیبرالیسم بهعنوان مترادف هم به کار میروند ولی آنها متفاوت هستند گرچه به هم ارتباط دارند. پروگرسیو لیبرالیسم فرعی از لیبرالیسم است که بر روی ایجاد تغییرات اجتماعی از طریق وضع قانون کار در بازار خصوصی تمرکز دارد. پروگرسیو لیبرالیسم در اوایل قرن بیستم به وجود آمد که هر دو حزب اصلی آمریکا یعنی دمکراتها و جمهوریخواهان را در برگرفت. پروگرسیو لیبرالیسم نتیجهاش سیاستگذاریهای بزرگی نظیر قانونهای غذا و دارو، قانون بازرسی گوشت، قانون حمایت از کارگران شد که دولت در بازار آزاد اعمال قدرت نموده تا مشکلات را تصحیح کند. پروگرسیو بیشتر تشکیک در کاپیتالیسم داشت تا در لیبرالیسم سنتی.
در مورد ابعاد و جنبههای مختلف لیبرالیسم نیز اینگونه است که برخی به لیبرالیسم سیاسی معتقدند یعنی لیبرالیسم باید به اصول سیاسی اصلی محدود شود نه اینکه همهجانبه باشد. برخی دیگر از لیبرالها نیز به جنبه اخلاقیات در تئوریهای خود به اخلاقیات اشاره میکنند منتهی اخلاق را در تقسیم منافع خود با دیگران بدون وجود اجبار تعریف میکنند. بهعنوانمثال، «میل» میگوید یکی از پایههای آزادی ارتقاء ظرفیتهای فردیت (ویژگیهای فردی) و معرفتی است. درستترین کار این است که کمال یا پیشرفت را بالا برد و تنها لیبرتی برای هر فرد میتواند این را انجام دهد. یعنی افراد چون خود منفعتطلب هستند، بهخوبی قادرند منافع خود را در یک ساختار اجتماعی دنبال کنند و میوههای این همکاری اجتماعی را تقسیم کنند.
تئوریهای ارزشی لیبرالها به ابعاد ارزشی بهغیراز بعد سیاسی میپردازد. یکی از این ارزشها Perfectionism کمالگرایی است. دیگری پلورالیسم (کثرتگرایی) و سومی subjectivism درونگرایی یا ذهنگرایی، متضاد واقعگرایی. مدافعان این سه ارزش بر روی اینکه طبیعت ارزش طوری است که افراد منطقی روشهای مختلف زندگی را دنبال میکنند، همعقیده هستند. ازنظر کمالگرایان چون هر فردی ظرفیت منحصربهفرد خود را دارد، ازنظر پلورالیستها چون ارزشها بسیار متفاوت و در تزاحم هستند که بهراحتی یک فرد نمیتواند بهطور مستقل انتخاب درست را از بین آنها داشته باشد و به نظر درونگرایان چون نظرات ما در مورد اینکه چه چیزی ارزش است از سلایق و آمال و خواستههای ما نشأت میگیرد بنابراین اینها در هرکس فرق میکند.
سیر تطور و افول اندیشه لیبرالیسم
لیبرالیسم که با مفهوم ایده آلی آدام اسمیت به معنی اخص آن در بعد اقتصادی آغاز شد تابهحال به دلیل اصابت به مشکلات عدیده و واقعیتهای موجود جامعه یا به دلیل سودجوییهای حاصله از بستر و متن معیوب این اندیشه دچار تحولات و تغییراتی در خود گردید.
آدام اسمیت در کتاب The Wealth of Nations چاپ ۱۷۷۶ مینویسد: «اگر همه مردم دنیا «سیستم لیبرال آزادی صادرات و واردات» را اعمال کنند، آنها بهمثابه یک امپراتور جهان شهر بزرگی درمیآیند و از قحطی جلوگیری میشود اما کمی از کشورها این سیستم را پیاده میکنند.»
سیستم لیبرال اسمیت فقط به تجارت بینالمللی توجه نداشت بلکه او از این واژه برای توصیف بهکارگیری همان اصول (که در تجارت به آن معتقد بود) در جریانات خطمشی داخلی استفاده کرده است. اسمیت مخالف بزرگ محدودیت در بازار کار و مدافع آزادی قرارداد در بازار کار بود. وی میگوید: «هر فردی تا موقعی که به قانون خدشهای وارد نکند آزاد است که منافع خود را با روش خود دنبال کند و هم صنعت و هم سرمایه را در رقابت با دیگران بگذارد.» و آن را آزادی طبیعی Natural Liberty نامید. در سال ۱۷۸۷ جرمی بنتام Bentham طی نامهای او را به خاطر آموزههای جسارت آمیزش در مورد آزادی به جامعه مورد تکریم و تحسین قرارداد.[۷] همچنین ویلیام گلادستون[۸] رهبر حزب لیبرال چهار دوره نخستوزیر انگلستان شد. گلادستون با اجرای تجارت آزاد هزینههای دولت را کم کرد. سیاست مالی او منطبق بر Natural Liberty، Faire Laissez و تجارت آزاد بود. بعد از ۱۸۸۰ تعریف اسمیتیها از لیبرال کشش خود را برای دیگران از دست داد. امروزه اصول لیبرالیسم مترادف است با این قول که: دولت باید کاری کند تا مشکلات حل شود.
لیبرالیسم فرزند نامشروع توتالیتاریانیسم:
در قرن ۱۹ هگل فیلسوف با این اعتقاد که لیبرالیسم دولت را بهعنوان یک اجتماعی از منفعتهای دوجانبه موردتوجه قرارداد و نتوانست آن را از جامعه مدنی تمیز دهد، به تعریف جدیدی از لیبرالیسم پرداخت. وی معتقد بود که جامعه مدنی حیطه خانواده، کلیسا، انجمنهای تخصصی، شرکتها، باشگاهها و دیگر انجمنهای با منفعت دوجانبه را در برمیگیرد. جامعه مدنی، ویژه و متعدد و متنوع است. برعکس، دولت زیربنایش در اصول جهانی بناشده است که همگی بدون توجه به منافع و مذهب خاص، وفاداری را به او بدهکار هستند. به نظر هگل دولت بر اساس منافع دوجانبه بنا نشده بلکه بر روی ازخودگذشتگی و فداکاری برای اصول است و زندگی افراد برای آن ایدهآلها باید صرف شود. بنابراین دولت بر جامعه مدنی تفوق دارد.این یک دکترین جدیدی بود. بااینحال وی ایده لیبرال را نیز داشت که دولت باید کاری به جامعه نداشته باشد و در امور آن دخالت نکند. ولی هگل یک باب بسیار خطرناکی را گشود. آرمانی کردن دولت، راه را برای دولت دیکتاتور بهعنوان فرمانروا باز کرد. دولتی که جامعه مدنی را به ابزاری برای مقاصد خود تبدیل میکند، دولتی که در تمامی جوانب زندگی دخالت میکند. دولت توتالیتر دشمن بازار، کلیسا و کنیسهها. این دولت، آموزش، ارتباطات، رسانه و همه فعالیتهای فرهنگی را کنترل میکند. رژیمهای توتالیتر هیتلر، موسولینی، لنین، استالین روح لیبرال فلسفه هگل را از درون تخریب کردند و فقط بر روی ستایش و مدح دولت در نظریات هگل تمرکز کردند.
سپس کارل مارکس به تمایز بین دولت و جامعه مدنی هگل ایراد گرفت و نظریات لیبرالی او را از جامعه مدنی بهعنوان عرصه آزادی که باید از دخالت دولت مستقل باشد رد کرد. اما بیشک دولتهای نازیسم و کمونیسم شاخههای لیبرالیسم بودند و هیچکس این را نمیتواند انکار کند که اولین دولت اروپایی مدعی لیبرال بعد از انقلاب فرانسه هزاران نفر از مردم خودش را سلاخی کرد آن هم بدون محاکمه.[۹]
البته موسسه گودمن طی مقالهای توسط جان گودمن معتقد است که اولین توتالیتاریانیسم مدرن در آمریکا بوده است. وی مینویسد: «در سیاست آمریکاییها این روزها خودشان را Progressive میدانند تا لیبرال. خیلی از لیبرالیستهای مدرن ریشهشان در عصر پروگرسیو بوده که در چندین دهه اول قرن بیستم شکوفا شد. جالب اینکه بیشتر محافظهکاران نیز در آن دوره ایجاد شدند.»
Jonah Goldberg ریاست جمهوری ویلسون در جنگ جهانی اول را اینچنین توصیف میکند: «اولین ظهور توتالیتاریانیسم مدرن در غرب در ایتالیا و آلمان نبود بلکه در آمریکا بود. در کجای دنیا میتوانید کشوری را توصیف کنید که اولین وزارت پورپاگاندای مدرن در آن تأسیس شده باشد، زندانیان سیاسی آزار ببینند، کتک بخورند، جاسوس شوند و به زندان افکنده شوند فقط به خاطر اظهار عقاید شخصی. روزنامهها و مجلات بسته شوند به خاطر انتقاد از دولت. حدود صد هزار آژانس تبلیغاتی دولت بین مردم فرستاده شد تا حمایت از رژیم و جنگ را برانگیزانند. ویلسون اولین رئیسجمهور با مدرک دکترا در کاخ سفید بود که با نوشتهها و کتابهایش عقاید جفرسون و لیبرال کلاسیک را رد کرد. ازنظر وی آزادی یا Liberty؛ آزادی از دولت نبود بلکه در عوض اطاعت فرد از قوانین دولت بود».[۱۰]
لیبرالیسم و حمایت از دولت کنترلکننده فراگیر
موسسه هوور دانشگاه استنفورد طی تحقیقی در آمریکا در مورد ملی کردن صنایع اتومبیلسازی دیترویت، نزول بانکهای بزرگ در حد یک کارچاقکن، کنترل بهداشت و سلامت توسط دولت با تصویب کنگره، سعی دارد برای این پرسش که این دستور جلسات اوباما رئیسجمهور دمکرات آمریکا از کجا نشأت میگیرد، پاسخی بیابد. چارلز کسلر Charles Kesler استاد دانشگاه در جواب این سؤال میگوید:
«دستور جلسه اوباما از یکسری باورها در مورد نقش صحیح دولت نشأت میگیرد. قرن بیستم واقعاً قرن لیبرال بود. محافظهکاران بعدها به صحنه آمدند. کاری که اوباما سعی دارد انجام دهد یک پروژه قدیمی است. لیبرالیسم در سه مرحله متمایز تأسیس یافت. اولین مرحله، موج لیبرالیسم سیاسی بود که به ترقیخواه[۱۱] هم معروف است. نظم قدیم به «سکون» ارزشگذاری شده یعنی ظهور قانون اساسی در دنیا. درحالیکه ترقیخواه (پیشرفت گرا) تغییر و دینامیسم را ارزش میدانست.»
کسلر دومین موج لیبرالیسم را لیبرالیسم اقتصادی میداند که هنگام وقوع بحران اقتصادی عظیم در آمریکا پدیدار گشت. لیبرالهای اقتصادی سریع موضع گرفتند که حقوق بشر ناکافی است و آمریکاییان به حقوق اقتصادی نیز نیاز دارند. حق داشتن کار، حق داشتن بهداشت و سلامت، حق داشتن خانه، حق داشتن آموزش. اینها برای لیبرالها بهعنوان حق حیات، عمده شدند که در اعلامیه استقلال پیدا میشود. کسلر موج سوم لیبرالیسم را لیبرالیسم فرهنگی مینامد که در دهه ۱۹۶۰با قرص کنترل موالید، داروهای روانگردان، طلاقهای بیدلیل، فستیوالهای هیپی و عشق آزاد به عرصه آمد. لیبرالها حالا بر این باورند که هدف دولت به عهده گرفتن ملزومات مردم است تا در یک محیط آزادی جدیدی زندگی کنند یعنی آزادیخواهی آزاد که در حقیقت آزادی از مسئولیتهاست. آزادیخواهی زنان آزادیخواهی تکتک زنان نیست بلکه به جمع زنان مینگرد. فرد همجنسباز بهطور کامل آزاد نشده. آنها حمایت از پیروانشان را میخواهند. بنابراین آنچه که آغاز شده تبدیل آزادیخواهی فردی به آزادیخواهی گروهی است. این است که ما را به دستور جلسه اوباما میرساند. در انتها کسلر به محافظهکاران پیشنهاد میکند که باید به اصول اعلامیه استقلال آمریکا و قانون اساسی برگردند.[۱۲]
لیبرالیسم و قدرت پول
چارلز نوبل رئیس بخش علوم سیاسی و مدیر برنامه مطالعات بینالمللی دانشگاه کالیفرنیا است. وی در کتاب «سقوط لیبرالیسم» خود به نقش مخرب سرمایهداران بزرگ آمریکا در به انحصار درآوردن دولت و قدرت حاکمه، انحطاط لیبرالیسم را بهخوبی به تصویر کشیده است. در قسمتی از این کتاب آمده است:
سه حقیقت وجود دارد:
- هزینه سرسامآوری نیاز است تا یک کمپین واقعی و مؤثر انتخاباتی راه انداخت.
- این پول معمولاً از یک لایه باریک و غیر نماینده جامعه آمریکایی فراهم میشود.
- کاندیداهایی که پول بیشتری را جذب کنند برنده میشوند. کل مقدار پولی که در کمپینهای سیاسی در آمریکا خرج میشود نفسگیر است. در انتخابات سال ۲۰۰۰ ، ۳بیلیون دلار صرف شد… .
بنابراین جای تعجب ندارد که نزدیک به پنج دهه بین سالهای ۱۹۴۶ و ۱۹۹۴ در انتخابات کنگره ۹۱/۵ درصد از نمایندگان و ۷۷/۳ درصد از سناتورها که در انتخابات مجدد شرکت کردند برنده شدند. وضعیت در حال بدتر شدن است. در سال ۲۰۰۲، ۹۸ درصد نمایندگان مجلس و نیز ۸۶ درصد نمایندگان کنگره مجدداً انتخاب شدند… .
رسانهها در آمریکا در جلوگیری کردن از پخش و نشر داستانهایی که افراد در قدرت را عصبانی میکند، خیلی خوب عمل میکنند. وقتی دولت و پخشکنندگان برنامهها باهم یکی میشوند، هیچ امیدی به روشن شدن جریانی وجود ندارد. افشای رابطه پنهان کلینتون با مونیکا لوینسکی Monica Lewinsky از سیاستهای حزبی نشأت گرفت. رسانهها به خودشان اجازه دادند که توسط منافع سیاسی هواداران یکحزبی مورد استفاده قرار بگیرند و کلینتون را پایین بکشند. رسانهها معمولاً از درگیری با دولت رویگردان هستند. مثلاً رسانهها در زمان جنگ ویتنام فقط اخبار طرف دولت را پخش میکردند. والتر اسحاق سان Walter Isaacson رئیس CNN از کارمندانش خواست که همگی برنامههایی را پوشش دهند که حمایت افکار عمومی برای بوش در جنگ با تروریسم بعد از واقعه سپتامبر کسب شود… .
در اواخر قرن نوزده هرگونه اصلاح اجتماعی در آمریکا توسط خبرگزاریها و رسانهها با برچسب آنارشیستها و کمونیستها در جستجوی بیاعتباری این اصلاحات بودند. بعد از ۱۹۱۷ برچسب بلشویکها مورد استفاده قرار گرفت. امروز نیز با برچسبهای نابرابری طبقاتی، نژادپرستی یا تبعیض جنسی از سوی رسانهها روبرو میشوند. از زمان فاجعه یازده سپتامبر وضعیت بسیار بدتر شده است… .
افسانه تفوق لیبرال: این ایده که لیبرالها از زمانی که ادعای مرگ لسه فر در اوایل قرن بیستم را کردند دولت آمریکا را در کنترل دارد یک توهم محض است. این درست است که دمکراتها کاخ سفید را برای نیمی از قرن بیست (جمعاً ۴۸ سال) در اختیار داشتند اما بیشتر اوقات محافظهکاران راه لیبرالیستها را مسدود کردند.بهعنوانمثال دولت کارتر تلاش برای فاصله گرفتن از اصول لیبرال حزب دمکراتها کرد، سعی در قانون زدایی از اقتصاد کرد، مالیات پایین و افزایش هزینههای نظامی را اعمال کرد. حتی وقتیکه لیبرالها سرکار بودند محافظهگرایان و اعتدالگرایان در حزب دمکرات با جمهوریخواهان متحد میشدند و قادر به تضعیف کردن اصلاحات میشدند…
لیبرالها با شرکتها در صلح و آشتی بسر میبرند. قدرت شرکتها از ابتدا بحثبرانگیز بوده بهطوریکه با صنعتی شدن آغاز شد و در آخر جنگ داخلی آمریکا رواج یافت و شرکتهای غولآسا بر سر مردم و جامعه سر به فلک کشیدند. ارتشی از کارگران تشکیل دادند، سرمایه هنگفتی را به حرکت درآوردند و سیاستمداران را خرید و فروش کردند. این قدرت بینام و چهره امواج شوکآوری را در جامعه آمریکا فرستاد. این مدیران و صاحبان شرکتها نفوذ سیاسی قابلملاحظهشان را برای پس گرفتن قوانین دولتی دستوپا گیر استفاده میکنند و در بیشتر اوقات به کمک دوران طلایی لسه فر موفق شدند. در اواخر قرن نوزده، دادگاه فدرال آمریکا سه دکترین متفاوت جهت حمایت از شرکتها در عدم دسترسی قانون دولتها به این شرکتها تدوین کرد: اول دیوان عالی آمریکا در تفسیر بند تجارت در قانون اساسی اختیارات دولتمردان را برای وضع قوانین برای شرکتها محدود کرد. دوم: هنگامیکه تبعههایی از یک یا دو یا چند ایالت طرف دعوی هستند نیاز است که قوه قضاییه فدرال وارد شود و با این کار اختیار از دولت گرفته شد. سوم دادگاه قانون وضع کرد که شرکتها مانند یک فرد حقیقی از قانون آزادی بیان و حمایت برابر در مقابل قانون برخوردار است. این پیروزی قدرت شرکتها در قانون، ارزشهای شرکتها را در فرهنگ نیز تسری داد…
کشاورزان تندرو که حزب مردم People Party) ۱۸۹۱-۱۹۱۹) را تأسیس کردند درخواست پس گرفتن تمامی سرمایههای شرکت را کردند. این حزب از کارگران خواستند که علیه مونوپولیستها (انحصارگرایان) ، بانکداران و تراستها اتحادیه تشکیل بدهند. آنها ملی کردن راهآهن، مالکیت عمومی بر سیستم تلفن و تلگراف، کنترل عمومی بر روی سیستم پولی، کمک دولت به کشاورزان و تعداد بیشماری از اصلاحات نظیر رفراندوم و انتخاب مستقیم سناتورها را درخواست کردند که میتوانست آمریکا را در مسیر دیگری بیندازد. دمکراسی آمریکایی هنگامی میتواند بر روی قدرت شرکتها حفظ شود که اگر این دو شرط لحاظ گردد: دولت باید اختیار قانونگذاری برای وادار کردن شرکتها به رعایت آنها را داشته باشد و به مردم باید ابزاری داده شود که مأموران دولتی پاسخگو باشند.
در دهه ۱۹۵۰ اعتراض درباره سوءاستفاده قدرت شرکتها یا نابرابری در توزیع درآمد و ثروت کمتر و کمتر شنیده میشود.اعتراضات حقوق مدنی در دهه ۱۹۵۰ و جنبشهای ضد جنگ و محیط زیستی در دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ مشی لیبرالیسم را دوباره تغییر داد. نسل جدید فعالان سیاسی این سؤال را مطرح کردند که چه کسانی دقیقاً از بازار آزاد و رشد اقتصادی منفعت میبرند؟ این موجب شد که در کنگره لیبرال دمکراتها خطمشی گستردهای در مورد حقوق مدنی، کمک به فقرا، بیمه سالمندان و قوانین حفظ محیطزیست را در پیش بگیرند.[۱۳]
کبر لیبرالیسم
سخنرانی Ryszard Legutko فیلسوف و سیاستمدار لهستانی در نشست سالانه Vanenburg Society در اتریش در جولای ۲۰۰۶ در موسسه مطالعات Intercollegiate موسسهای برای آموزش Liberty بازنشر گردیده که به بررسی لیبرالیسم و ۵ اشکال عمده آن پرداخته است. وی میگوید:
معنای لیبرالیسم نه تنها مترادف است با جامعه آزاد بلکه بهعنوان سرنوشت دنیای مدرن، نیروی الزامآور اساسی تمدن و تنها پایه زبان سیاسی است که از طریق آن میتوان ارتباط برقرار کرد. وقتی اروپای شرقی خودش را از هژمونی شوروی رهایی بخشید اولین چیزی که گفتند یا به آنها گفته شد این بود که باید «الگوی لیبرال» را دنبال کنید. البته این الگوی لیبرال مشخص نبود که چیست؟
در تعریف من، لیبرال کسی است که نقطهنظر کمرنگ و ضعیفی از بشر، جامعه، اخلاق، مذهب، تاریخ و فلسفه دارد و معتقد است که این نگاه راهیابی مطمئنتری برای سازماندهی همکاریهای بشر هست و نگاه غلیظ و پررنگ از موارد فوق را فقط درون گروهها و جوامع خاص معتبر میداند که ارزش و اعتبار جهانی ندارند. لیبرالها ممکن است که عقاید متفاوتی در مورد آزادی اقتصاد و نقش دولت داشته باشند ولی همگی متحد هستند که ضعیف و کمرنگ بودن در مردمشناسی، اخلاق و فرضیات و اندیشههای متافیزیکی پیشنیاز آزادی و صلح است. هرکس که این اندیشهها را غلظت بخشد نزاعهای ایدئولوژیکی را به وجود میآورد و اساس همکاری صلحآمیز را سست کرده و در را بر روی تبعیض و ناعدالتی باز میکند.
آیا کسی میتواند امروزه دیدگاه غیرلیبرالی یا ضدلیبرالی داشته باشد بدون اینکه مورد تمسخر(در بهترین حالت) قرار نگیرد و یا یک حامی خطرناک دیکتاتوری (در بدترین حالت) قلمداد نشود؟
من در اینجا پنج اِشکال را علیه لیبرالیسم مورد بحث قرار میدهم:
اول: لیبرالیسم بهعنوان تئوری جالب نیست. پلاتو، آریستول، دانته، شکسپیر و داستایوفسکی لیبرال نبودند. آنچه که در تصویر بشر و جهان جذاب است فهم ارتباط ما با خدا، طبیعت و با یکدیگر همه خارج از قلمروی اندیشه لیبرال فرموله شده بود. فردی که در پروژههای لیبرالیسم آموزشدیده هیچوقت به عقل (wisdom) دست نمییابد زیرا کارهایی که او مطالعه میکند بیشتر مشکلاتی را که بشر از زمانهای قدیم با آنها مشغول بوده را حذف میکند.
من تجربه کردهام هر موقع که اینگونه سؤالات را مطرح میکنم با دو نوع عکسالعمل از طرف لیبرالیستها مواجه میشوم: یا برای بحث در آن موارد اکراه دارند یا اذیت میشوند.
دوم: با طرح مورد فوقالذکر با این پاسخ فوراً به مقابله برمیخیزند: لیبرالیسم مشکلات مردمشناسی و متافیزیکی بنیادی (که باید گفت مشکلات بشر) را مدنظر ندارد. برای اینکه آنها چیزهای ناچیزی هستند. هدف لیبرالیسم خلق یک چهارچوبی است که مردم بتوانند درون آن کار کنند، فکر کنند و خلق کنند. لیبرالها میخواهند یک مدل نظم عمومی درست کنند که فضا بهاندازه کافی برای آزادی همه شامل ارسطوگرایان، هگلیها و تامیستها[۱۴] و مخالفانشان بدون توجه به مشکلات آنها باشد.
این پاسخ خیلی معروف است ولی لایه دیگری از معایب لیبرالها را نشان میدهد و توضیح میدهد که چرا با لیبرالها سخت میتوان ارتباط برقرار کرد. لیبرالها همیشه خودشان را بالاتر از هم بحثهای خود میدانند. آنها معمولاً میگویند: «ما علاقهای به تصمیمگیری درباره جریان خاصی نداریم. تنها چیزی که میخواهیم خلق سیستمی است که شما بتوانید در درون آن تصمیمات خودتان را بسازید»
با این حرف آنها دو کار میکنند: اول بدون اجازه افراد نقش معمار سازمانده جامعه را غصب میکنند و میخواهند سرپرستی تمامی سیستم اجتماعی را به عهده داشته باشند. دوم اینکه آنها بیطرفی را راهحل و تصمیم استواری اعلام میکنند درحالیکه چنین بیطرفی محال است که نگاه داشته شود. یک نفر نمیتواند هم سازمان دهنده چیزی باشد و همزمان در موارد خاص از تحمیل نظر خودداری کند.
از زمان جان لاک لیبرالها اعلام میکنند که ما تنها به آزادی افراد علاقهمندیم نه به محتویات انتخاب آنها. این سؤال پیش میآید که: دولت شبیه چه چیزی باید باشد؟ زندگی اجتماعی چگونه باید سازمان یابد؟ خانوادهها چگونه باید شکل گیرد؟ فکر ما چگونه باید کار کند؟ و چگونه باید با خدا ارتباط داشته باشیم؟ پاسخ آنها درباره اینکه چه مؤسساتی پاییندستی هستند و چه مؤسساتی بالادستی، چگونه بچهها آموزش ببینند؟ بهترین ساختار یک کلیسا و خانواده چیست؟ چه روابطی بین زن و شوهرها، والدین و فرزندان و معلمین و دانش آموزان قابل قبول هست؟ «نمیدانم» است که اغلب از لیبرالها میشنوید.
سوم: لیبرالها بین دو نوع ادعای آزادی سردرگم هستند: اولین ادعا این است که مردم موجودات رشید و بالغی هستند و اعمال آزاد آنها نباید با تمایلات خودسرانه منع شود. ادعای دوم این است که آنچه که مردم آزاد میخواهند یک نظم لیبرال است که نیاز به آزادی را در آنها به بهترین شکل پاسخ میدهد.این دو ادعا یکسان نیستند. در مورد اول بر اساس بلوغ مردم، جامعه سود میبرد و در مورد دوم فقط یک سیستم وجود دارد که بیشترین آزادی را برای همه تضمین میکند که باید هدف همه باشد. با این دو ادعا لیبرالها فرض را بر این میگذارند که هر کس که آزادی میخواهد باید لزوماً لیبرالیسم را بخواهد و هرکس که لیبرالیسم را میخواهد باید لزوماً آزادی را بخواهد. این یک پارادوکس است. گفتگوی لیبرال مدرن یک زبان آزادی نیست بلکه یک زبان ضرورت و بایست است. به مردم اروپای شرقی گفته شد که برای اینکه یک جامعه آزاد شوید باید دنبالهروی یک مدل سیاسی باشید. برای اینکه آزاد باشید باید تسلیم سرپرستی لیبرال باشید.
چهارم: از یک طرف لیبرالها پلورالیسم را میبینند و از طرف دیگر نقطه مقابل یا آنتیتز پلورالیسم را موردتوجه قرار میدهند که به آن وحدتگرایی یا مونیسم[۱۵] میگویند. ازنظر لیبرالها همواره در داستان بشر دو چیز متضاد وجود داشته: پلورالیستها و مونیستها. البته پلورالیستها لیبرال هستند و مونیستها هیتلرها، مسیحیان بنیادگرا، اسلامگرایان و آیتاللهها ، محافظهگران و خیلیهای دیگر هستند. هرکس در کمپ پلورالیستها یا همان لیبرالیستها نباشد زود یا دیر خودش را در کمپ دشمنان آنها پیدا میکند. این تصویر دوبینی و دوگانه بهعنوان یک تفکر مشروع پذیرفتهشده همانند آن چیزی است که در مارکسیسم داشتیم که تمام اندیشه مردم را در دو جریان تقسیم کرد:ماتریالیسم (که خوب بود) و ایدئالیسم (که بد بود).
پنجم: گروههای رادیکال مثل فعالان همجنسگرا یا فمینیستها علاقه عمیقی به لیبرالیسم ندارند بلکه آنها از لیبرالیسم برای ترفیع اهداف خودشان استفاده میکنند. در حقیقت آنها برابرگرا هستند و عقیده به برابری نه آزادی، ارزش اصلی آنهاست. مشکل اینجاست که لیبرالها نمیتوانند ادعای چنین گروههایی را رد کنند برای اینکه آنها با سخن آزادیخواهی فلج شدهاند. در چنین فروشگاهی هیچ مقام اخلاقی وجود ندارد که به تولیدکنندگان بگوید چه تولید کنند و خریداران چه بخرند. در جامعهای که چنین فروشگاهی مدل آن است کالاهایی را برای هندوها، گروههای معنوی، یهودیان، مسلمانان، عامیان در جستجوی لذت، روشنفکران تربیتیافته میتوان یافت. در آنجا پورنوگرافی و انجیل و پلاتو، استالین، کمونیسم و لسه فر هست. از هیچکس موقعیت آنچه که به دنبالش است سلب نمیشود. تنوعی که با این ترتیبات سازمانیافته تولیدشده هر نیازی را برای تجارت سیاست منطقی حذف میکند.در این نگاه دو مشکل هست: یکی بعد مفهومی است. چنین سیستم لیبرالی، آزادیگرا نیست در حقیقت برابر گرا ست. مشکل دوم اجراست که بحران سیاسی و اجتماعی به وجود میآورد. در عمل لیبرالها تشویق میکنند گروههای جدید را که با ادعاهای بیشتر وارد شوند و این افزایش بحران است. لیبرالها مانند متخصصانی میمانند که به دنبال قوانین راهنمایی و رانندگی هستند که قادر باشد تعداد بیشتر اتومبیل را بدون تصادف هدایت کند در حین اینکه کارخانجات اتومبیلسازی ماشین بیشتری تولید کنند. این غیرممکن است. نتیجه از دست دادن تناسب است.
زمانی «جرم» شکنجه معنا میداد، امروز «زدن خفیف تربیتی». زمانی «آزادی بیان» جنگ برای انتشار اثر الکساندر سولژ نیتسین نویسنده روسی بود الآن پورنوگرافی است. لیبرالها امروزه کمتر به خلاقیت علاقه دارند. آنها کمیسرهای ایدئولوژیکی هستند که توان ساکت کردن انتقادات را دارند. هرکسی که با لیبرالها مخالفت کند به نظر آنها پتانسیل یک آدولف هیتلر شدن را دارد.[۱۶]
نطفه بیخدایی لیبرالیسم:
الف) لسه فر:
لسه فر Lessaiz Faire یک اصطلاح فرانسوی است[۱۷] که ترجمه آن به انگلیسی، Allow to do یا Let’s do it یا Leave us alone میباشد یعنی«بگذار انجام بدهیم» یا عامیانه آن «ولمان کن». معنای کاربردی آن در جامعه، حداقل دخالت دولت در امور اقتصادی افراد و جامعه است.
دکترین لسه فر اولین بار بهطور سیستماتیک توسط فیزیوکراتها (طبیعتگرایان که اساس تفکرشان زمین مبنا و تولیدات کشاورزی بود) در فرانسه رواج یافت. ابتدا به عنوان یک دکترین اخلاقی مورد ملاحظه قرار گرفت که آزادی فرد را تقدیس میکرد و در زندگی عادی و اقتصادی مردم به کار گرفته شد و بعدها به دکترین سیاست اقتصادی تبدیل گردید.
در نگاه اول به نظر میرسد که شعار لسه فر از یک جریان آزادیخواه که به فکر آسایش مردم و رهایی آنها از قیدوبند دولتهای حاکم و مستبد زمان خود بوده نشأت گرفته و مبارزه با ظلم و تحکمهای ظالمانه پادشاهان وقت را تداعی میکند درحالیکه اگر تاریخ را بررسی کنیم درمییابیم که انگیزه طرح شعار لسه فر سودجویی محض بوده که از یک فرد تاجرپیشه که به هیچ چیز جز منافع خود و حرفهاش نمیاندیشیده و دولت را مزاحم و دستوپا گیر سودجوییهای خود میدیده، ساختهوپرداخته شده و به گروههای هممسلک خود یعنی دیگر تجار فرانسوی تسری داده شد.
گفته شده است که استفاده از لسه فر به زمان پادشاهی لوئی چهاردهم بازمیگردد. وقتی وزیر مالی وقت، کولبرت از گروهی از تاجران فرانسه پرسید که چگونه میتوان به تجارت کشور کمک کرد، پاسخ دادند: «لسه فر، بگذار هر چه مردم میخواهند انجام دهند»
ولی توافق همگانی بر این است که اصطلاح لسه فر توسط گورنی Gournay عمومی شد. فردی که در خانوادهای که در کار تجارت بود به دنیا آمد و خود نیز در رشته بازرگانی به تحصیل پرداخت. او بعدها به عنوان مدیر بازرگانی مشغول به کار شد و سرتاسر فرانسه را برای تحقیق در امر تجارت و تولیدات خود گشت. تا اینکه یکی از شرکای او که خانواده نداشت فوت کرد و تمام املاکش را برای او به ارث گذاشت. این باعث شد که از مدیریت استعفا دهد و با سرمایه خودکار کند. او میگفت:
«هر انسانی باید آزاد باشد تا هر آنچه دوست دارد انجام دهد. چرا که منافع فردی رفاه جامعه را افزایش میدهد تا کارکرد دولت. بنابراین اولین کارکرد دولت این است که از آزادیهای طبیعی خریدار برای خریدن و فروشنده برای فروختن حمایت کند. دولت باید تمام موانع را برای تجارت و رقابت از میان بردارد. دولت باید مالیات را آسان بگیرد و نرخ بهره را با کاستن هزینههایش و قرض کردن کم کند»
لسه فر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، سیاست لیبرالیسم و غرب شد که از بین همه اینها لسه فر اقتصادی دارای قدمت بیشتر و پررنگتر و ریشهدارتر است.
لسه فر همواره با این انتقاد روبرو بود که عدم توجه به کمبهره برندگان در جامعه از خصیصههای لسه فر اجتماعی است. این خصوصیت با فیلم Christmas Carol اثر چارلز دیکنز با بیان این دیالوگ از طرف Scrooge ثروتمند خسیس جاودانه شد که گفت: «اگر فقرا از گرسنگی خواهند مرد، بهتر است که بمیرند تا مازاد جمعیت کم شود»
یعنی همه چیز باید رها شده و به حال خود واگذار شود و به جای اینکه به فقیر کمک شود باید اجازه داد تا جمعیت مازاد به طور طبیعی حذف شود.
از طرفی Hayek اقتصاددان اتریشی-بریتانیایی طرفدار لیبرالیسم کلاسیک، این رهاشدگی جامعه را یک هنجار خیراندیشانه تلقی میکند و آن را نتیجه انتخاب آزاد تکتک افراد در جامعه میبیند درحالیکه منتقدین، لسه فر را آنارشیسم فلسفی میدانند.
بن و ریشه لسه فر در «منفعت» و «خود منفعتبینی Self interest» است. بهطوریکه طرفداران لسه فر از جمله اسمیت حتی در توجیه دخالت دولت در امور، منفعت فرد را محوریت قرار میدهند و میگویند دولت در موقعیتی قرار دارد که بهتر میتواند منفعت فرد را بشناسد. آنها معتقدند ویژگی خود نفعی منجر میشود به اینکه بازرگان با رقبایش برای وضع قیمت تبانی کند و در جستجوی راهحلی برای حمایت در قبال رقبای خارجی میشود. خود نفعی، نظام و سازمان لسه فر است و راهی است که یک نظم اجتماعی صلحآمیز و پررونق را به حداکثر میرساند. بنابراین دکترین لسه فر شد دکترین «هماهنگی منفعتها» که ادعا داشت رقابت منافع افراد میتواند از طریق مکانیزم بازار با هم آشتی داده شود. منتقدین دکترین لسه فر به موارد زیر اشاره میکنند:
- با این دکترین از دام فقر نمیشود رها یافت
- اشباع بازار به دلیل عرضه زیاد یا تقاضای کم
- به وجود آمدن قدرتهای انحصاری در بازار
- سوء استفاده از نیروی کاربا پایین آوردن دستمزد به حداقل معیشت و تن دادن کارگران به هر شرایط سخت و ناامن کاری
جان استوارت میل لسه فر را یک کنش عمومی میداند و میگوید : همهچیز از لسه فر بروز میکند مگر کارهای بزرگی مثل ساختن جاده و بیمارستان که نیاز به دخالت دولت دارد.
لسه فر اجتماعی را داروینیسم اقتصادی نیز میگویند. داروین رقابت اقتصادی را شکلی از تنازع بقا میدانست. او رقابت افراد در جامعه را مانند تنازع بقا برای شکارکننده تشریح میکرد و منظورش رقابت برحسب تواناییهای هر فرد با دیگر افراد در جامعه است.
کاربرد داروینیسم اجتماعی یا لسه فر اجتماعی را دیگران در حقوق و سیاست نیز بسط دادند. مثلاً Fick استاد حقوق دانشگاه زوریخ معتقد است که تغییر صفات و اندامها در اثر تکامل، میتواند از سیاستی ناشی شود که به دنبال خدمت مردان قوی در ارتش باشد و افراد ضعیف را معاف کند. با این کار دولت، محدودیت در ازدواج با افراد ضعیف را به جامعه تحمیل میکند.
ایده آزادی اقتصادی و دولت تحدید شده بعد از آدام اسمیت توسط جرمی بنتام توسعه پیدا کرد. Jacob Viner کانادایی الاصل، متفکر لیبرالیسم اقتصادی بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۷۰، درس خوانده دانشگاه پرینستون ، استاد فریدمن و مشاور مالی روزولت بود. وی اعتقاد داشت که در لسه فر شیاطین رها شده «خودخواهی» ممکن است بهتر از شیاطین دولت بیرقیب و فاسد باشد.
لسه فر اقتصادی نابرابری و شوکهای اقتصادی را ایجاد کرد. بانکها مهمترین نقش را در به وجود آوردن این معضلات در سال ۲۰۰۹ داشتند ولی یک گروه است که هیچوقت در هنگام بروز شوک اقتصادی سرزنش نشده درحالیکه خیلی باید مورد ملامت قرار گیرد و آن نخبگان اقتصادی هر دو جناح چپ و راست در آمریکا هستند. آنها رفتارهای خبیثانه وال استریت و کمیته بازار آزاد فدرال در بانک مرکزی ، خزانهداری آمریکا را توجیه میکردند.[۱۸]
لسه فر مستقیماً درآمدهای نابرابر و فقر را رواج میدهد . بعد از تورم دهه ۱۹۷۰، سیاست دولت بر پایین نگاهداشتن تورم قرار داده شد. دوباره سروکله ایده بنیانی لسه فر پیدا شد:«تورم فعالیت بازارهای آزاد را مختل میکند و بی اطمینانی به وجود میآورد». بنابراین با هدف قرار دادن تورم توسط خزانهداری آمریکا، نرخ بیکاری افزایش یافت و رشد آهسته دستمزدها را باعث شد. دستان نامرئی آدام اسمیت میگوید: رقابت موجب کاهش قیمت میشود. خوب این درست. بعد میگوید دولت نباید در این رقابت دخالت کند. درصورتیکه دستمزد کم، کاهش سرمایه دولت، عدم قانونگذاری مالی و همه و همه از تعابیر دست نامرئی آدام اسمیت است.
مغایرت لسه فر با اسلام
همانطور که در تشریح لسه فر بیان شد، مدافعان این دکترین به عدم تحدید آزادی انسان برای به دست آوردن هر آنچه دوست دارد تأکید دارند و این آزادی را آدام اسمیت به عنوان دست نامرئی دانسته که منفعتطلبی فرد به منفعت جامعه منجر میشود. درحالیکه اسلام بهعکس معتقد است که منفعتطلبی افراد جامعه به تجاوز به حقوق دیگران و فساد در جامعه منتهی میگردد. اینطور نیست که منفعت کشور مساوی با حاصل جمع منفعتهای تکتک افراد جامعه باشد بلکه اقلیتهای منفعتطلب همواره مانند مکشهایی در جامعه عمل میکنند که تعادل را در سطوح مختلف از بین میبرند.
امام خمینی (ره) در کتاب ولایت فقیه، برعکس لیبرالیسم کلاسیک معتقد بودند که در یک جامعه آزاد، سودجویی و منفعتهای شخصی افراد موجب فساد میشود لذا اجرای قانون الهی توسط ولایت فقیه را ضروری دانستند. ایشان ابتدا حدیثی از امام رضا(ع) آوردهاند که فرمود:
«اگر کسی بپرسد چرا خدای حکیم، اولی الامر قرار داده و به اطاعت آنان امر کرده است جواب داده خواهد شد که به علل و دلایل بسیار چنین کرده است. از آن جمله اینکه چون مردم بر طریقه مشخص و معینی نگهداشته شده و دستور یافتهاند که از این طریقه تجاوز ننمایند و از حدود و قوانین مقرر درنگذرند، زیرا که با این تجاوز و تخطی دچار فساد خواهند شد، و از طرفی این امر به تحقق نمیپیوندد و مردم بر طریقه معین نمیروند و نمیمانند و قوانین الهی را برپا نمیدارند، مگر درصورتیکه فرد یا قدرت امین و پاسداری بر ایشان گماشته شود که عهدهدار این امر باشد و نگذارد پا از دایره حقشان بیرون نهند، یا به حقوق دیگران تعدی کنند. زیرا اگر چنین نباشد و شخص یا قدرت بازدارندهای گماشته نباشد، هیچکس لذت و منفعت خویش را که با فساد دیگران ملازمه دارد فرونمیگذارد و در راه تامین لذت و نفع شخصی به ستم و تباهی دیگران میپردازد… .»
امام خمینی نتیجه میگیرند: چنانکه از فرمایش امام رضا علیهالسلام استنباط میشود، علل و دلایل متعددی تشکیل حکومت و برقراری ولی امر را لازم آورده است. این علل و دلایل و جهات، موقتی و محدود به زمانی نیستند و در نتیجه لزوم تشکیل حکومت همیشگی است. مثلاً تعدی مردم از حدود اسلام و تجاوز آنان به حقوق دیگران و اینکه برای تأمین لذت و نفع شخصی به حریم حقوق دیگران دستاندازی کنند همیشه هست. نمیتوان گفت این فقط در زمان حضرت امیرالمؤمنین (ع) بوده، و مردم بعداً همه ملائکه میشوند… .
حکومت اسلامی نه استبدادی است و نه مطلقه، بلکه مشروطه است. البته نه مشروطه به معنای فعلی آن که تصویب قوانین تابع آرای اشخاص و اکثریت باشد. مشروطه ازاینجهت که حکومتکنندگان در اجرا و اداره مقید به یک مجموعه شرط هستند که در قرآن کریم و سنت رسول اکرم (ص) معین گشته است. «مجموعه شرط» همان احکام و قوانین اسلام است که باید رعایت شود. ازاینجهت حکومت اسلامی «حکومت قانون الهی بر مردم» است.
فرق اساسی حکومت اسلامی با حکومتهای «مشروطه سلطنتی» و «جمهوری» در همین است: در اینکه نمایندگان مردم، یا شاه در اینگونه رژیمها به قانونگذاری میپردازند درصورتیکه قدرت مقننه و اختیار تشریع در اسلام به خداوند متعال اختصاص یافته است.
استاد حسن عباسی هم لسهفر را اینگونه تعریف میکند:
«لیبرالیسم چیست؟ در یهود و مسیحیت و اسلام چهار مفهوم داریم: حرام و مکروه، حلال و مستحب. حد وسط این دو مباح است که انجام آن ثوابی ندارد و ترک آن نیز عقابی ندارد. از حرام و مکروه نهی شدیم (نهی از منکر) و به حلال و مستحب امر شدیم (امر به معروف). حال اگر کسی بگوید حرام و حلال و مستحب و مکروه وجود ندارد، همهی اعمال مباح هستند، چنین فردی اباحهگر نامیده میشود؛ اباحهگر معنای لیبرال است زیرا لیبرالیسم در بطن خود مفهومی به نام لسه فر دارد به معنی «بگذار هر چه میخواهد انجام دهد». لیبرالیسم که بیاید، شریعت و حلال و حرام جایی نخواهد داشت.»
استاد حسن عباسی، ۴/۹/۹۵
ب) از «بشر بهجای خدا» تا «قانون دولت بهجای بشر»
جان هالوول (۱۹۱۳-۱۹۹۱) یک دانشمند سیاسی آمریکایی است که دریکی از کتابهایش تحت عنوان «افول لیبرالیسم بهعنوان یک ایدئولوژی»[۱۹] به سیر سقوط اندیشه لیبرالیسم پرداخته است. وی میگوید: ازآنجاکه لیبرالیسم مبنی بر جهانبینی فردگرایی در قرون ۱۵ و ۱۶ پدیدار شده است باید به فرضیات زیرین آن توجه داشت. همانطور که Reinhold Neibuhr میگوید: اگر پروتستانیزم آخرین ارتقادهنده عقیده فردیت درون مذهب مسیح بود، رنسانس خاستگاه واقعی مفهوم غیر مسیحی آن یعنی «خودمختاری فرد» بود.
در عصر قرونوسطی باور داشتند که تمامی قوانین منشأ الهی دارد بنابراین تمام دنیا قسمتی از یک جهان هماهنگ است که با خدا شروع و با خدا ختم میشود. فرد بهعنوان فاقد قدرت خلق کردن و بهعنوان یک واسط در کار خدا شراکت دارد. قانون قسمتی از طرح الهی است و بستگی به اراده یا رضایت فرد ندارد. نتیجه این شد که تزاحمی بین ایدهآل و واقعیت، ذهنیت و عینیت دیگر در سیستم وجود نداشت و آن گناه محسوب میشد. اما در قرون ۱۶ و ۱۷ به دلیل مفهوم جدید از فردیت بخصوص مفهوم استقلال خواست فرد، بشر متوجه تضاد بین خواست و هنجار، بشر و طبیعت، چه چیزی هست و چه چیزی باید باشد، شد. جایی که بشر قرونوسطایی با مفهوم «نظم جهان الهی» شروع کرد، بشر متجدد با مفهوم «فردیت و طبیعت بشر» آغاز کرد. درنتیجه در قرن ۱۶ قوانین طبیعی از اقتدار خدا خارج شدند و بر اساس طبیعت بشر قرار داده شد. بهطور خلاصه مفهوم فردیت که در قرونوسطی پدیدار گشت چند چیز را مورد تأکید قرار میدهد: برابری معنوی و ارزش اخلاقی فطری هر فرد، کرامت شخصیت بشر، استقلال خواست فرد و خردمندی بشر. تمایز بین اقتدار سیاسی و حقوق شخصی غیر شفاف بود. اما اقتدار برای نظم اجتماعی لازم است. بنابراین چگونه این دو باهم وفق داده شوند؟ لیبرالیسم پاسخ میدهد که فرد تنها موقعی میتواند تسلیم اقتدار شود که امری غیرشخصی، عینی و دائم باشد. این حدی که لیبرالیسم انتگرال[۲۰] بر خواست فرد میگذارد پلی است که فاصله بین آزادی طبیعی فرد و قانون طبیعی بشر و فاصله بین خواست ذهنی و نظم عینی برقرار میکند و وجدان، شاهکلید این ساختار است. بهطور خلاصه لیبرالیسم در شکل انتگرالش توجه خود را بر روی فرد بهعنوان وجود اخلاقی و دارای ارزش مطلق شخصیت بشری متمرکز کرد.
ارتباط بین لیبرالیسم و کاپیتالیسم یک ارتباط بنیادی و نهادی است ولی لیبرالیسم یک فلسفه اقتصادی صرف نیست و این ارتباط بنیادی به خاطر تأثیر سیستم اقتصادی در حال رشدی بود که از دل نابودی فئودالیسم بیرون آمد درحالیکه لیبرالیسم، فلسفه سیاسی، اجتماعی و روشنفکری و نیز طریقه زندگی بود. هر دو لیبرالیسم و کاپیتالیسم از دل جهانبینی فردیت گرایی بیرون آمد و درون رنسانس و رفورم قرار گرفت. لیبرالیسم و کاپیتالیسم همزمان رشد کردند. ازنظر لیبرال انتگرال خدا بهعنوان خالق باقی میماند ولی نه دیگر بهعنوان نایب جهان هستی. جهان مانند ماشینی که از قوانین منطقی تبعیت میکنند است. خدا بهعنوان یک سازنده ساعت که باید برای ساخت ساعت وجود میداشت. خدا مکانیک بزرگی است. بنابراین دولتی که چند محدودیت بر فعالیت فرد وضع میکند بهترین بود و اقتصاددانان لیبرال اعلام کردند:
Laissez faire et laissez passer, le monde va de lui_mme
Let do and let pass, the world goes on by itself
بیا هر کاری که دلمان میخواهد بکنیم و بگذریم، جهان خودبهخود حرکتش را ادامه میدهد.
پوزیتیویسم قانون را بهعنوان محصول خواست و میل میدید و بین قانون اجباری و قهرآمیز و قانون با رضایت فرق قائل بود. تأثیر پوزیتیویسم بر لیبرالیسم این شد که بشر تشویق به ترک باور و ارزشهای عینی و درنهایت برداشتن محدودیتهای خواستههای فردی شد. بنابراین با توخالی شدن مفهوم قانون از محتوا، قانون به یکچیزی رسمی شده تبدیل شد.
همانطور که دانشمندان علوم طبیعی، اتم را مورد ملاحظه قرار میدهند، فیلسوفان سیاسی افراد را بهعنوان یک وجود دگرگون ناپذیر و خودکفا که قائمبهذات خودش است نه وابسته به ارتباطاتش. در هر دو حالت جوهر و ذات (ماهیت) مورد بحث است نه کارایی. به این یک مفهوم اتمی میگویند. همانطور که Lindsay میگوید: در مطالعه علمی جامعه، افراد بهعنوان واحدهای مستقل مورد ملاحظه قرار میگیرد. یعنی هر فرد بهعنوان اتم تلقی میشود. یعنی چیزی که طبیعت خودش را بهطور کامل در خود دارد. اگر این اتمها واحدها یا سلولهای علمی باشند بنابراین باید ازنظر کاراکترهای کیفی مشابه باشند. اما دکترین برابری بشر یک دکترین علمی نیست. چون این دکترین بر اساس اخلاق و مفهوم و تلقی مسیحیت از ارواح افراد قرار گرفته است. بنابراین این نشان میدهد که ریشه واقعی دکترین «برابری بشر» از مذهب است نه فردگرایی علمی.
درنتیجه لیبرالیسم بهعنوان یک نشانه سیاسی فردگرایی از آزادی فرد از تمامی اقتدار شخصی و دلبخواهی و مستبدانه حمایت میکند. لیبرالها آزادی را برای فرد خواستند که از هر فرد دیگری، از دولت و از تمایلات مستبدانه آزاد باشد. محافظهگرایان نیز مانند لیبرالیسم بر روی فرد تمرکز کردند.
کارکردگرایان[۲۱] در مخالفت میگویند: ظاهر هر شیئی باید تابع وظایف و کار آن باشد. بنابراین فقط کارکردگرایان این جهانبینی را رد کردند. تمام متفکران مدرن بهاستثنای کارکردگرایان در قرار دادن فرد در مرکز اندیشهشان متفقالقول هستند. ارزشهای فرد جایگاه خود را همانطور که در لیبرالیسم پیدا کرد در محافظه گرایی و در اندیشه هگلی و سوسیالیسم مارکسیسم نیز قرار گرفت.
دکترین Private Judgment (قضاوت شخصی) دکترینی شد که هر فردی میتواند به هر چیزی که بخواهد معتقد باشد و هر چیزی را که بخواهد بپرستد. دانشمندان مذهبی لیبرال بیشتر بر روی مذهب بهعنوان یک تجربه شخصی تأکید میکنند و کمتر بر روی کلیسا یا انجیل بهعنوان نشانههای حقیقت الهی تأکید دارند.
در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم با ظهور آدام اسمیت «آزادی طبیعی» و «دستهای نامرئی» وی در حیطه اندیشه اقتصادی پدیدار شد. او معتقد بود که مؤسسات اقتصادی طبیعی مشیت الهی هستند. اسمیت ضمن پافشاری به آزادی طبیعی مخالف هر بنگاه یا شرکت جمعی مثل شرکتهای مشترک السهام بود چون حضور منفعت فرد در این بنگاهها غایب بود. تنها استثنا برای وی بانکها، بیمهها و شرکتهایی که پروژههای عمرانی مدیریتی بزرگ شهرها بودند.
مفهوم فردیت در تمامی نسوج اندیشههایی که در رنسانس پدیدار گشتند رسوخ و نفوذ دارد. آن را در علوم، الهیات، تئوری سیاسی و اقتصادی پیدا میکنید. از این فرضیه که افراد موجودات اخلاقی هستند، حقوق طبیعی منحصر به افراد در قرن ۱۷ظهور کرد. از آن موقع مفهوم «خدا» کمکم جای خود را به «طبیعت» داد. دیزم Deism خداباوری استدلالی بهجای تیزم Theism خداشناسی حاکم بر هستی، آمد. در فرانسه دکترین حقوق طبیعی در اعلامیه حقوق بشر و شهروند ۲۶ آگوست ۱۷۸۹ آشکار گشت. این رسوخ به اعلامیه تأکید میکند که : بیاعتنایی و به فراموشی سپردن حقوق بشر تنها دلیل بدبختیهای عمومی و فساد دولت است که با انتشار اعلامیه حقوق مقدس و طبیعی بشر قابلحل است. آزادی اگرچه منطقاً مستلزم مسئولیت است، بنابراین همه افراد باید مسئولیت مشترک و اقتدار مشترک را بپذیرند. این اقتدار باید غیرشخصی، قابل حساب کردن و عینی باشد. فقط با چنین اقتداری میتوان گفت که افراد آزادند. لیبرالیسم یک ظهور سیاسی بود. آزادی از چه چیزی؟ آزادی از استبداد، اقتدار شخصی، آزادی از افراد دیگر، از دولت، از هر اقتداری که شخصی و بوالهوسانه است. ازنظر سیاسی و اقتصادی، لیبرالیسم مظهر عکسالعمل علیه مرکانتیلیسم (سوداگرایی) Mercantilism و ابزولوتیسم (مطلقگرایی) Absolutism بود… .
مشکل اساسی که لیبرالیسم با آن روبروست ارتباط بین فرد و اقتدار است. لیبرالیسم معتقد است که فرد باید آزاد باشد ولی میداند که این آزادی نیاز به پذیرش عمومی اقتدار غیرشخصی دارد. ولتر میگوید: «آزادی یعنی عدم وابستگی به هر چیزی غیر از قانون».
اگر این اقتدار مستبدانه نباشد، هرروز و هر جا تغییر نمیکند. آن باید منطقی و قابل پیشبینی باشد. آن باید پیدا شود نه ساخته شود… .
دو عنصر اساسی در لیبرالیسم (شکل انتگرال آن) وجود دارد: اول باور به اینکه جامعه از اتمهای افراد تشکیل شده است. دوم باور به اینکه حقایق همیشگی وجود دارد که فراتر از افراد مستقل و تمایلات و امیال افراد هستند. این حقایق همیشگی، طبق نظر نویسندگان قرون ۱۷ و ۱۸، قوانین طبیعی یا حقوق طبیعی هستند. اما با وارد شدن در قرن نوزده مفهوم قانون مثبت Positive Law پدید آمد و آن اینکه قانون مثبت مشروع برای ایجاد ملاحظات است اگر محتوای آن سازگار و همسو با محتوای این حقایق شود.
گروتیوس Grotius یکی از نویسندگان مدرن بر این باره مینویسد: «مادر قانون طبیعت همان خود طبیعت بشر است» بنابراین حق آن چیزی است که مطابق با منطق باشد و ازآنجاییکه بشر از منطق بهرهمند است درنتیجه اگر خدایی هم وجود نداشته باشد تشخیص حق بر افراد نهاده میشود. این عنصر اساسی مفهوم لیبرال از قانون است. ازنظر لیبرالها شعور بشر منبع قانون و حکم است.
سپس در این کتاب به سیر انتقالی از «بشر بهجای خدا» به «قانون دولت بهجای بشر» اشاره میکند و توضیح میدهد که پسازآنکه بشر بهجای خدا نشست سپس دو مفهوم «حقایق همیشگی» و «افراد منطقی» باهم در مفهوم Rachtsstaat یا Legal State یا State of Law (دولت قانون) همنوا شدند. طبق این نظر بشر، آزاد از هرگونه اقتداری است بهجز قانون. ایدهآل دولت قانون این است که برای هر فرد، حداکثر آزادی را فراهم نماید. این همان چیزی بود که آدام اسمیت معتقد بود. یعنی قوانین دولتی بد است چون بانظم طبیعی تداخل پیدا میکند.
هامبولت[۲۲] میگوید: «دولت نمیتواند شیطان را از بین ببرد. ریشه شیطان در افراد یافت میشود و افراد هستند که بهتنهایی بر آن فائق میآیند. بهتر است که بیماری اجتماعی دوره طبیعی و اجتنابناپذیر خود را بگذراند. افراد به آزادی نیاز دارند تا کرامت و منزلت خود را حفظ کنند اما به امنیت هم احتیاج دارند.». منظور هامبولت از امنیت، حفاظت در مقابل حملات دشمنان خارجی است. او میگوید: امنیت را میتوان «اطمینان از آزادی قانونی» تعریف کرد.
نطفه ناسیونالیسم توسط افرادی مانند فیشه[۲۳] بسته شد. وی میگوید:«آزادی فرد فقط با پذیرش عمومی یک قانون جهانی قابل حصول است.» نویسندگان آلمانی که پیرو فیشه بودند راههای مختلفی را برای «دولت قانونی» پیشنهاد کردند ولی همگی بر روی نظر اتحاد ملت یا همان Commonwealth تحت لوای قانون برای حفظ عدالت برای هر فرد توافق داشتند.
در بررسی توسعه «دولت قانونی» در آلمان ما ضرورتاً توسعه لیبرالیسم را بهعنوان دکترین سیاسی بررسی میکنیم. در دوران قرن نوزدهم توجه از بشر به محیط او ، از ایدهآل به واقعیت تغییر پیدا کرد و کمکم تفکرات علمی غلبه یافت و ازآنجاکه آنالیز علمی به کار گرفته میشد، بیشتر بهجای «چرا» از «چگونگی» سؤال میشد و بیشتر بر تجربهگرایی تأکید گردید و توجه کمتری به مشکلات متافیزیکی شد. تأثیر آن این بود که تمامی باور و ارزشها و حقایق متعالی ویران شد. ماتریالیسم جایگزین خداگرایی شد. نتیجه دیگر رد کردن متافیزیک ، صرفنظر کردن از ایده حقوق طبیعی افراد بشر بود. اندیشه «کمیت» برنده شد. لیبرالیسم رسمی خالص به «فاقد لیبرتی» منتهی شد.
آزادی تحت لوای قانون که لیبرالها در قرن نوزده مطرح کردند معنای اولیه خود را از دست داد. مفهوم فردیت جای خود را به مفهوم قانون داد. اگر علم در رهاسازی باور بشر از معنویت، فرد را کمک کرد، کاپیتالیسم این تلاش را برانگیخت. کاپیتالیسم واژه Progress یعنی بهبود وضعیت مادی را جایگزین کرد و منفعت جایگزین ارزشهای شخصیتی بشر شد و ارزشهای مادی معیار اندازهگیری همهچیز شد. بنابراین دولت اجازه داد که افراد در کره اقتصادی به دنبال منافع خود با روش خود در محدوده معینی بروند. بنابراین افراد میتوانند عبادت کنند و افکار معنوی داشته باشند و آنطور که دوست دارند و راضی میشوند صحبت کنند. هر چیزی میتوانند بگویند و انجام دهند درصورتیکه نظم اقتصادی موجود را برهم نزنند. برای مثال میتوان از انقراض و برانداختن نظم موجود طرفداری کرد بهشرط آنکه به خشونت منجر نشود. بقول بردیاو[۲۴] که آن را «دوران آزادی شکاک»[۲۵] نامید.
لیبرالهای قرن نوزده از آزادی و برابری تحت لوای قانون صحبت میکنند ولی باور دارند که این قانون از خواستههای افراد تشکیل میشود. به تدریج گفته شد که قانون مقدم بر دولت نیست بلکه دولت مقدم بر قانون است. حقوق افراد بهجای «حقوق بشر»، «حقوق شهروند» شد و حمایت از این حقوق فقط بر عهده دولت گذاشته شد و ازآنجاییکه حقوق از مسئولیتهای اخلاقی جدا گردید، حقوق با منافع برابر شد. درحالیکه لیبرالیسم انتگرال معتقد است حقوق فرد ریشه در معنویت افراد دارد. وقتی لیبرال قرن نوزده از آزادی و برابری افراد صحبت میکرد منظورش آزادی و برابری افراد بهعنوان واحدهای سیاسی بود نه افراد بشر. بنابراین آزادی (Libery) تبدیل شد به «حمایت از حقوق اقلیت ممتاز، دفاع از اموال کاپیتالیستی و قدرت پول.»
لیبرالهای قرن هفده و هیجده از اموال تعریف دیگری داشتند و آن را یک خصیصه شخصی میدانستند. آنها از اموال شرکتی دفاع نمیکردند. انتگرال لیبرالیسم و لیبرال قرن نوزده باهم متفاوت هستند. پارلمان ممکن است رأی به قانون دهد ولی تا موقعی که پادشاه مجوز آن را صادر نکند، قانون نمیشود بنابراین مجوز و تائید پادشاه مرکز و قلب قانونگذاری است. طبق نظر لیبرالیسم انتگرال، فرد، حقوق مشخصی دارد به خاطر بشر بودنش. طبق نظر لیبرالیسم رسمی، فرد حقوق مشخصی دارد بهعنوان شهروند. با جدا کردن میل و ضابطه (هنجار)، منفعت و ایدهآل، حقیقت و استاندارد، «مسئولیت» غیرممکن شد درحالیکه مسئولیت به هردوی این مقولهها نیاز دارد. لیبرال انتگرال رو به افول رفت و کلمات لیبرالیسم باقی ماند اما اندیشه آن تهی از ماده اصلی آن شد.
جدایی قانون از واقعیت اجتماعی و سیاسی با اندیشههای Laband و Jellinek شروع شد و با نئوکانتیها کامل گردید بهطوریکه «علم قانون محض» تأسیس یافت و صحبت از «جامعه بشر بدون میل» شد.
تئوری قانون محض[۲۶]، دولت را بهعنوان یک سیستم رفتار بشری، یک نظم اجباری اجتماعی میداند و Kelsen از طرفدارانش هست. نئوکانتیها بر روی هنجار بهجای میل ، استاندارد بهجای حقایق تأکید کردند و نئوهگلیها بر روی تمایلات بجای هنجارها و حقایق بهجای استانداردها. با این جداسازی موفق شدند قانون را مافوق «خوب» و «بد» جا دهند. بنابراین آزادی شد آزادی از تمام فشارهایی که قانونی نیست. با این تعریف جدید از آزادی این امکان به وجود آمد که این لیبرالها هیتلر را بپذیرند و حتی او را تحسین کنند چراکه مفاهیم آنها با ناسیونال سوسیالیسم سازگار بود. بنابراین هر دو نئوکانتیانیسم و نئوهگلیانیسم به «بیمسئولیتی» منتهی شد. یکی بیمسئولیتی بر فرد و دیگری بیمسئولیتی بر دولت. یعنی اولی محدودیت بر میل فرد گذاشت و دیگری میل فرد را زیر دست دولت قرارداد و دولت را آزاد برای کسب قدرت بدون محدودیت. هیچ قیامی از سوی لیبرالها علیه نازیها نشد چون لیبرالها چیزی ندیدند که با آن بجنگند. آنها نه ایده و ارزش را قبول داشتند که برای آن بجنگند و نه دکترینی داشتند که از آن دفاع کنند. لیبرالیسم بهوسیله نازیها تخریب نشد بلکه در عوض نازیها وارث سیستمی بودند که خودکشی کرد. یعنی اگر لیبرالیسم خودش را از بین نمیبرد، نازیها هرگز نمیتوانستند به قدرت برسند.
دو تئوری مستقل درباره قانون در لیبرالیسم نهفته است: یکی اینکه قانون محصول امیال فرد است و ظهور منافع ذهنی اوست. دوم اینکه قانون تجسم حقایق و ارزشهای عینی مشخصی است. قانون از نگاه اولی با نیرویی که پشت آن است اعتبار دارد و در دومی ذات آن معتبر است. منبع قانون در اولی امیال افراد است و در دومی طبیعت یا نظم چیزها.
ازآنجاییکه آزادیای که لیبرالیسم مطرح میکند آزادی تحت لوای قانون است بنابراین مفهوم قانون از دید لیبرالها معنی مهمی دارد. عواملی که دیکتاتوری نازی در آلمان را به وجود آورد فقط منحصر به آلمان نبوده و نیستند. همان عوامل در ملتهای دیگر دنیای غرب وجود دارند.
بحران معنوی که از توتالیتاریانیسم بیرون آمد یک بحران منحصر به آلمان نیست بلکه بحران تمدن غرب است.
جان لاک
دیوید هیوم
ولتر
اندیشمندان لیبرالیسم و ترویج کفر
جریانی از مسیحیت در غرب به این حقیقت پی برده است که افکار و اندیشه لیبرالیسم مبنای تمامی ناهنجاریها و مشکلات اجتماعی و اخلاقی جوامع غرب است درحالیکه جریانی سعی دارد نتیجه بگیرد که ریشه لیبرالیسم مدرن اغلب نقض شده است.
این گروه از مسیحیت معتقد است که امروزه ارزشهای لیبرال شکلی از زندگی سرشار از آزادی برای گناه کردن و ایجاد استانداردهای شخصی در هر حیطهای از زندگی را در برمیگیرد. ما آنچه که میکاریم درو میکنیم و اکنون جوامع غربی مدرن ما نتایچ این آزادی شکست خورده را در سقطجنین بیسابقه، رشد بسیار سریع آمار طلاق، بارداریهای نوجوانان و جوانان ، آمار وحشتناک اعتیاد و خودکشی را درو میکند. دروغ بزرگ لیبرالیسم بنام آزادی در حقیقت بههیچوجه آزادی نیست بلکه بردگی است. برده شدن به یک «فقر اخلاقی» که درنهایت به یک چاه بیانتهای ناامیدی منتهی میشود. سؤال این است که: فلسفه حیات که سعی در متزلزل کردن پیغام انجیل دارد از کجا آمده است؟ پیدایش لیبرالیسم در روشنگری قرن هیجدهام باهدف فروبردن زنان و مردان در یک دانش ماتریالیستی بنام «فهم و دانش بشر» آغاز شد بهطوریکه منبع این «دانش جدید» نباید مافوق طبیعی یا الهیات باشد. این ضد مافوق طبیعی گرایی اساس لیبرالیسم مخصوصاً فلسفه جدید حیات شد.
در قرن هفده، اصطلاح «جامعه مدنی» بهوسیله فیلسوفانی نظیر جان لاک بهعنوان پدر لیبرالیسم نام برده میشود. لاک بر اندیشههای سیاسی و فلسفی پس از خود نفوذ کرد. او همچنین بر روی «ولتر» تأثیر گذاشت و نیز برنوشتههای توماس جفرسون، جیمز مدیسون و دیگر پدران مؤسس ایالاتمتحده.
لیبرالیسم کلاسیک یک فلسفه سیاسی است که از حقوق فرد در مقابل قدرت دولت دفاع میکند به نظر لیبرالهای کلاسیک «حقوق بشر» یک طبیعت منفی بودند یعنی حقوقی که نیاز دارد دیگر افراد (و دولت) از دخالت در آزادی فردی اجتناب کنند. برعکس لیبرالیسم مدرن که معتقد است افراد حق دارند که از منافع و خدمات دیگران بهرهمند شوند.
ولتر مدافع سرسخت آزادیهای مدنی شامل آزادی در مذهب و حق داشتن محاکمه عادلانه است. او علیرغم قوانین سانسور شدید حاکم در فرانسه حامی بیپرده رفورم اجتماعی بود و یکی از بانفوذترین پرورشدهندگان مفهوم لیبرالیسم بشمار میرود. ولتر کاملاً مخالف عقاید مسیحیت بود. او ادعا داشت که انجیلهای چهارگانه توهمات و تصورات هستند و عیسی مسیح وجود خارجی نداشته است. در نظر او انجیلها توسط کسانی درستشدهاند که خدا را در تصوراتشان خلق کردهاند.بیشتر آثار فلسفی او انجیل و کلیسای کاتولیک روم را مورد هدف قرارداده است. بنابراین ولتر با اشاعه مکتب ضد ماوراءالطبیعه، عمیقاً به ضد مسیحیت و نیز به لیبرالهای شهوت کمک کرد.
هیچکس بهاندازه دیوید هیوم (۱۷۱۱ـ۱۷۷۶) فیلسوف اسکاتلندی ضد مذهب در پیدایش لیبرالیسم نقش نداشت. او میگفت که تمامی دانش بشری از طریق حواس ما به ما منتقل میشود که به دو قسمت تقسیم میشود: ایدهها و تأثیرات (تصورات). وی میگوید: منظور از تأثیر یعنی برداشتهای سرزنده از هر آنچه که ما میشنویم، میبینیم، احساس میکنیم، عشق میورزیم، آرزو میکنیم یا میل داریم. و این با ایده فرق میکند. این برداشتهایی هستند که کمتر سرزندهاند. هیوم میگوید: ما نمیتوانیم از هیچچیزی مطمئن باشیم و مطمئناً باید مفاهیمی چون خدا، فرشتگان، روح یا حتی یک شخص باید انکار شود مگر اینکه ما بتوانیم تأثیر را که از ایده آن چیز مشتق شده است مورد اشاره قرار دهیم و در حقیقت به هم ربط دهیم. هیوم تحت تأثیر اندیشههای لاک قرار داشت و خودش بعدها بر عقاید کانت، جیمز مدیسون، چارلز داروین، توماس هاکس لی و آیر تأثیر گذاشت. هیچکس بیش از هیوم چنین زیربنای فیلسوفانه و اعتباری به کسانی که به خدا حمله میکردند نداد. هیوم معجزات و فرشتگان را مورد تمسخر قرار میداد و تمام آموزههای کسانی که به ماوراءالطبیعه معتقد بودند را در حد قصههای افسانهای میدانست. وی خدا، ماوراءالطبیعه و اخلاق مسیحیت را بیاعتبار اعلام کرد و زیربنایی فراهم کرد که نظریه تکامل داروین بر روی آن سالها بعد ساخته شد.[۲۷]
نمادهای کفرگرایی لیبرالیسم در جامعه غرب:
آزادی بیان برای اندیشهها و گروههای همسو: لیبرالها با در دست گرفتن رسانههای اصلی و بزرگ افکار یکسویه به جامعه تزریق میکنند.
سقطجنین: fetus در زبان لاتین یعنی «بچه کوچک» درحالیکه دمکراتها همیشه از سقطجنین و این آدمکشی بیمحابا حمایت میکنند.
انتخاب مدرسه: لیبرالها همواره درصدد بستن یا تخریب مدارس مسیحی و والدینی بودند که میخواستند فرزندانشان homeschooling (تعلیم خانگی) داشته باشند.
اسلحه و جرم: کسانی که تملک اسلحه را غیرقانونی میدانند همان کسانی هستند که هیچ کاری برای توقف نشر و تشویق استفاده از سلاح در تلویزیون، فیلمها و بازیهای ویدئویی انجام نمیدهند.
پورنوگرافی: لیبرالها مخالف واقعی محدودیت پورن و دستیابی به آن هستند و قضاتی را انتخاب میکنند که هنگام صادر کردن حکم از این محدودیتها میکاهند. آنها همچنین ارتباط بین بازیهای پورن در ایجاد تجاوز، بچه آزاری و همجنسبازی را انکار میکنند.
قاچاق بچه: قانون Violence Against Women Act (VAWA) که جو بایدن معاون رئیسجمهور وقت آن را درست کرد باید گفت که در مقایسه با تمام قوانینی که کنگره به تصویب رسانده است این قانون بیشترین صدمه را به بچهها و والدینش میزند. پدران به اجبار از زندگی فرزندانشان جدا میشوند و برنامههای دولتی جایگزین آن میگردد.
روانشناسان و تراپیستها که اکثرشان خدا را قبول ندارند خیلی زیاد در دادگاههای آمریکا فعال هستند بخصوص در دادگاههای خانواده.
ترویج همجنسبازی
و دیگر اینکه دمکراتها مخالف این فشار عمومی که هر دو مکتب نظریه تکامل و خلقتگرایان باید تدریس شود و یا بیطرفی اتخاذ شود هستند.
کتاب «بیخدایی: کلیسای لیبرالیسم»[۲۸] نوشته Ann Coulter حقوقدان، نویسنده، مفسر و گزارشگر سیاسی و اجتماعی در آمریکاست. وی از محافظهکاران، اونجلیکال و طرفدار حزب جمهوریخواه میباشد و افکار و اندیشههای ضد لیبرالی او مشهور است. ازآنجاکه وی با آوردن نمودهای عینی و ملموس فاجعهآمیز و کفرآلود نشأت گرفته از اندیشه لیبرالیسم در آمریکا، این مکتب را به چالش کشانده، توانسته است با مخاطب ارتباط منطقی و استدلالی برقرار نماید. کولتر در این کتاب مینویسد: لیبرالها دوست دارند که بگویند «مذهبی» نیستند. البته لیبرالیسم یک مذهب است. لیبرالیسم خودش کیهانشناسی، معجزات، باورهای مافوق طبیعی، کلیسا، روحانی و جهانبینی دارد. بااینکه دکترینهای لیبرال کمتر از داستان کشتی نوح قابل اثبات هستند ولی سیستم باور آنها در مدارس دولتی آمریکا تعلیم داده میشود. از جنبه ایمان اگر به قضیه بنگریم، لیبرالها معتقدند که: داروینیسم یک حقیقت است، مردم همجنسباز آفریده شدهاند، مجرمان آزار جنسی کودکان قابلبازسازی و ترمیم هستند، بازیافت پسماندها فضیلت است ولی پرهیزکاری و نجابت نه.
Ann Coulter
اگر همجنسباز اینگونه تولد یافته، چرا داروینیسم مردمی که تولید مثل نمیکنند را همانند علف هرز از بین رفتنی میداند و اگر همجنسباز نمیتواند عوض شود چرا مجرم بچه آزار میتواند؟
مذهب لیبرالیسم معتقد است که هیچچیز مقدسی در ضمیر بشر وجود ندارد. کتاب ما مسیحیها انجیل و پیدایش زمین است و کتاب لیبرالها Silent Spring اثر Rachel Carson است. لیبرالها خیلی بیشتر غمگین میشوند وقتی درختی بریده شود تا اینکه جنینی سقط شود. لیبرالها نگران هستند که آب تمام شود آبی که در حقیقت از آسمان میآید. تمام آن چیزی که لیبرالها به آن معتقدند از اعتقادشان به اینکه بشر فقط یک حیوان دیگری است نشأت میگیرد: مثلاً بین زن و مرد فرقی نیست اما باید یک قانونی بگذرانیم که از زنان در مورد آزار و اذیتهای جنسی حمایت کنیم! مدارس دولتی آلیاژی از لیبرالیسم، فمینیسم، داروینیسم و …را آموزش میدهند. لیبرالها اصرار دارند که با سوبسیدی که توسط مالیاتدهندگان تأمین میشود همه بچهها را به تباهی بکشانند. در مدارس دولتی گفتگو در مورد مذهب ممنوع شده است نه به خاطر قانون اساسی بلکه به دلیل اینکه مدارس دولتی نباید مکتبخانههای گروه چپ باشند. لیبرالیسم در آمریکا آموزش مذهب را در مدارس دولتی ممنوع اعلام کرده است. هر مطلبی که به موسی پیامبر ارجاع داده شود در مدرسه مطلقاً ممنوع است ولی کودکان نابالغ مجبور به شرکت در کلاسهای آموزشهای جنسی میشوند. لیبرالها از پذیرش نتیجه انتخاباتی که مطابق میل آنها نباشد خودداری میکنند. لیبرالها یک توانایی دارند آن هم اینکه هنگامیکه واقعیت، آنها را تخریب میکند، افسانه خلق میکنند.
هویت لیبرالها بهعنوان حزب مخالف خدا شناخته میشود. آنها معتقدند مرتکب جرم هرگز نباید تنبیه و مجازات شود چون یا جوان است یا خیلی پیر است یا در زندان بازسازی شده است یا در زندان بازسازی نخواهد شد یا نویسنده کتاب کودکان است یا هنگامیکه تجاوز کرده، مرتکب قتل شده، چهار عضو خانوادهای را خورده تحت تأثیر دارو بوده است و وقتی قانونگذاران حداقل قانون را میخواهند اجرا کنند نعره میکشند.
لیبرالها میگویند: ما تنها دمکراسی مدرن هستیم با حکم اعدام. ما تنها دمکراسی مدرن هستیم که میگوییم تمام بشر برابر خلق شدهاند. ما تنها دمکراسی مدرن هستیم که بهتنهایی هیتلر آلمان و استالین روسیه را شکست دادیم. ما ثروتمندترین، پر تولیدترین، مذهبیترین و … هستیم. در واقع نتیجه عملکرد دادگاههای آمریکا این شده که میلیونها تجاوزگر و جنایتکار، رها در سطح جامعه به وحشیگریهایشان ادامه میدهند و لیبرالها به آزادی این جنایتکاران افتخار میکنند چون دمکراتها مخالف زندان و زندانی کردن هستند.
در این کتاب به نمونههای فراوانی از قاتلین و جنایتکاران که توسط قاضیهای منصوب رئیسجمهور در دادگاهها آزاد میشوند و دوباره مرتکب قتلهای فجیعی میشوند پرداخته است. بهعنوان نمونه به واقعه آزاد شدن قاتلی بنام هورتون پرداخته و مینویسد: در مورد Willie Horton خواهید دید که چطور نژاد به روش زشتی در سیاستهای آمریکا مورد استفاده قرار میگیرد. هورتون که به خاطر قتل درجه یک در حبس ابد بود توسط دمکراتها آزاد گردید و هورتون دوباره مرتکب جنایت و قتل شد. لیبرالها قوانین آزادی قاتلین درجه یک را تصویب میکنند مانند مرخصی دادن به زندانی.
وی سقط جنین را یکی از مراسم مقدس لیبرالها نام میبرد و میگوید: تنها مهمترین موضوع در دستور جلسه دمکراتها «سقطجنین» است. برای یک لیبرال آمریکایی ۲۲۰۰ مرگ سربازانش در طول دوره جنگ در عراق بیرحمانه و غیرمنصفانه است اما سالانه ۳/۱ میلیون سقط بچه در آمریکا چیزی است که باید برای آن جشن گرفت. بیصداقتی آنها موقعی آغاز میشود که از به کار بردن «سقط» یا Abortion اجتناب میکنند. بهجای آن واژههای ملایمتری در مورد بچه کشی از آنها میشنویم:
- Reproductive Freedom
- A woman right to control her own baby
- Terminating a pregnancy
- Freedom of choice
- A woman own private medical decision
- A procedure
- Access to health care
- Family planning
- Our bodies, ourselves choice
«انتخاب» مهم است وقتی صحبت از کشتن بچه میشود ولی وقتی موضوع استخدام یا اعتقاد به تکامل داروین میشود یا اینکه چقدر ماشینت بنزین مصرف میکند، چقدر آب از دستشویی وارد فاضلاب میشود، انتخاب زیاد مهم نیست.
بهعنوان نمونه کلینتون رئیسجمهور آمریکا کاملاً متعهد بود به «کشتن متولد نشدهها». وقتی کنگره دو بار طرح منع سقطجنین را به تصویب رساند، کلینتون هر دوبار آن را وتو کرد.
تنها کار مهم در جهان هستی برای دمکراتها این است که یک کرسی در کمیته قضایی سنا داشته باشند تا از حقوق اساسی خودساخته مثل سقطجنین حمایت کنند که فمینیستها هم تقاضای آن را دارند.
معلمان مدارس دولتی ، کشیشان جدید هستند درحالیکه مذهب سنتی مسخره و مضر است. در فیلمهای هالیوود میبینید که بهمحض قدم زدن معلم در داخل کلاس متوجه میشوید که قرار است چه کسی قهرمان فیلم باشد. فیلمهایی نظیر:
- Dead poet society
- Dangerous minds
- Mr. Holland’s opus
- Emperors club
- Lean on me
- Mona Lisa smile
و فیلمهایی که معلم بهعنوان روحانی مقدس تبلیغ میشود:
- Goodbye Mr. Chips
- The blackboard Jungle
- Stand and deliver
- …
سؤال اینجاست که چرا تعلیمدهندگان مدارس دولتی تنها افرادی روی کره زمین هستند که باید از مذهب و عبادت سخن بگویند؟ درحالیکه در بین معلمین در آمریکا مسائل غیراخلاقی ۳۰ برابر بیش از کلیساهاست. ولی نباید آن را گفت وگرنه متهم به تنفر از معلمین میشوی.
وی در نکوهش تنزل گرایش به یادگیری علم در سطح مدارس با ارائه آمار رتبه دانش آموزان آمریکایی میگوید: کشورهایی که دانش آموزان سال دوازدهم آن در مسابقات علوم از دانش آموزان آمریکایی جلوتر بودند، لیتوانی، قبرس و آفریقای جنوبی بود.
لیبرالها از علم متنفرند چون علم ممکن است حقایقی را تولید کند که علیه فریادهای آنها باشد. فقط موقعی متوسل به علم میشوند که چماقی باشد برای ختم بحث یا در مورد نطفه و ژن. بهعنوان نمونه وقتی کتاب Bell Curve که در مورد وجود هوش IQ در انسانها و قابلاندازهگیری بودن و موروثی بودن آن وارد بازار شد انقلابی به وقوع پیوست و یک کالای خارقالعاده شد. یعنی IQ قابل پیشبینی کننده تر از وضعیت اقتصادی، اجتماعی ، فقر، بیکاری، جرائم، طلاق، تک والدی و … شد. مجله تایمز به این کتاب انتقاد کرد که چرا آنها معدل IQ سیاهپوستان را ۱۵ امتیاز کمتر از سفیدپوستان بیان کردهاند. هفتهنامه Business Week نوشت که IQ و کتاب Bell Curve چیزی جز ایجاد یک دستور جلسه سیاسی نبود و این نژادپرستی را تقویت میکند.
چند سال بعد انجمن روانشناسی آمریکایی، یک نیروی ضربتی و کاری در مورد هوش و در پاسخ به کتاب Bell Curve تشکیل داد و نتیجه این شد که: « اختلاف بین تست هوشی سیاهپوستان و سفیدپوستان از آزمایش انجام شده نتیجه گرفته نشده و اختلافات وضعیت اقتصادی و اجتماعی نیز در آن تأثیری نداشته است. لیبرالها از اینکه حقیقت در مورد IQ گفته شده بود ترسیده بودند چون آنها دنیاگرایان بیخدایی هستند که باور ندارند بشر خلق خداست.»
لیبرالها همچنین از اینکه مردان و زنان تواناییهای ذاتی و غیر اکتسابی متفاوتی دارند خشمگین هستند بنابراین در مورد این اصل دروغ میبافند، لیبرالها در مورد چیزهایی که معین هستند و نمیتوان درباره آن کاری انجام داد خصومت میکنند. آنها میخواهند همهچیز انعطافپذیر، قابل تمسک و روان باشد به همین دلیل است که بر روی ایده «تکامل» متمرکز هستند. تئوری داروین میگوید که ارگانیسمها و موجودات زنده یک ماهیت واقعی ندارند بلکه از چیز دیگری ظهور پیدا کردند و دوباره در پروسهی شدن به چیز دیگری هستند.
لیبرالها فکر کردند که تئوری تکامل به عدم تائید خدا میرسد درحالیکه حتی اگر تئوری تکامل درست باشد به عدم تائید خدا نمیرسد. معتقدان به خدا احتیاجی ندارند که تکامل را ناصحیح بدانند، کافران و بیخدایان نیاز دارند که تکامل درست باشد.
اتحادیه آزادیهای مدنی آمریکا American Civil Liberties Union یکی از مدارس در جورجیا را فقط به خاطر زدن برچسب بر روی کتابهای درسی بیولوژی که از دانشجویان خواسته بود بحث تکامل را بافکر باز و با دقت و انتقاد مورد ملاحظه قرار بدهند، تحت تعقیب قرارداد. طبق نظر ACLU، «فکر باز» جرمی است که علیه «جدایی کلیسا از دولت، طبق قانون اساسی آمریکا» انجام گرفته است. قاضی، مدرسه را به پرداخت بیش از یک میلیون دلار جریمه محکوم کرد.
تا چند دهه پیش تنها دلیل برای علم، فهم و درک خدا بود. تمام دانشمندان واقعی معتقد بودند که تحقیقات آنها تلاش برای کشف خدا در جهان هستی بود. مثل کوپرنیک، کپلر، گالیله، نیوتن و…شاید به نظر لیبرالها اینها تحقیقات علمی انجام نمیدادند! نیوتن گفته که زیباترین سیستم خورشید، سیارات و شهابهای آسمانی تنها میتواند تفوق یک وجود قدرتمند و هوشمندی را به اثبات برساند.
تئوری داروین سریع و گسترده بین بیولوژیستهای آلمان پذیرفته شد. داروینیسم زبانی را برای نژادپرستی «علمی» در آغاز قرن بیستم فراهم کرد. تقریباً تمام داروینیستها نژادپرستان علمی بودند. در آمریکا مارگارت سنگر Margaret Sanger مؤسس «والدینی طراحی شده» Planned Parenthood یکی از بزرگترین مؤسسات سقط جینی در آمریکا نقل میکند که داروینیسم ارتقادهنده «مذهب کنترل موالید» است و نظریه تکامل، حذف «نامناسب» هاست. ۳۶ درصد سقطهای این موسسه سقطجنین، بچههای سیاهپوست هست.
لیبرالها از دست افرادی نظیر هیتلر و استالین ناراحت هستند که داروینیسم را در راهی که دوست ندارند به کار برده است ولی نمیتوانند با فلسفهای که در بنیان تئوری داروینیسم قرار دارد مبارزه کنند.
پروفسور Peter Singer استاد علم فلسفه و اخلاق در زیستشناسی دانشگاه پرینستون و متصدی مرکز ارزشهای بشر میگوید: والدین باید حق کشتن نوزادان تازه به دنیا آمده عقبمانده یا هموفیلی را داشته باشند چون کشتن یک فرزند معلول مساوی با کشتن یک شخص نیست. او همچنین در حمایت از سقطجنین معتقد است که زندگی جنین ارزش بیشتری در مقایسه با زندگی یک حیوان غیر بشری ندارد.
تنها درسی که لیبرالها از هیتلر آموختهاند این است: فرق و تبعیض قائل نشوید، پسران و دختران مثل هم هستند، همجنسباز با غیر همجنسباز فرقی ندارد، اگر داروین میگوید که بشر فقط یک تصادف طبیعت است بدون ارزشهای اخلاقی بیشتر، چرا با بشر مانند حیوان وحشی رفتار نشود؟
با داروین بهعنوان خدای لیبرالها همهچیز، موضوعات و ترجیحات شخصی تلقی میشود. برای هیتلر ارجحیت با افزایش جمعیت نژاد آریایی بود. ولی سؤال اینجاست که چه کسی تصمیم میگیرد که چه فکر ارجحی فائق گردد؟
لیبرالها به داروینیسم ملحق شدند نه به خاطر «علم» بلکه به خاطر اینکه داروینیسم به آنها اجازه میدهد که از معذوریات اخلاقی رهایی یابند و هر کاری که دلشان بخواهد انجام دهند. میگویند فقط انجام دهید، خود طبیعت برنده و بازنده را متمایز میکند.
همانطور که خواندید، کولتر در کتابش به بحرانهای جامعهاش اشاره میکند و معتقد است که تمامی این انحرافات از اندیشه بیمار و بیایمان و کفرآلود لیبرالیسم تراوش میگردد و انسانها را آلوده میکند.
این سنت الهی است. پیامبران برای مبارزه با کفر و جایگزین کردن ایمان به خدا در همه شقوق و ابعاد زندگی بشر آمدند ولی همیشه افراد و جریاناتی بودند که در این مسیر سد میشدند تا نگذارند این جایگزینی تحقق یابد و این قانون همیشگی و تکراری تاریخ بشریت است. به قول یکی از روحانیون کلیسای انگلستان:
«لیبرالیسم تلاش دارد که عقاید مذهبی را با فرهنگ مدرن سازش دهد. خدای حقیقی از سوی لیبرالیستها انکار شد و خدا بهصورت «بشر» آشکار گشت. آنها به ساخت خدای خودشان اقدام کردند و یک گوساله طلایی (سامری) برای دیده شدن، قابلفهم بودن و قابل پذیرفتن طراحی شد. این گوساله طلایی مناسب نیاز مردمانی که میخواستند خدا را ببینند بود که با طبیعت بشر گناهکار هماهنگ شد. همانطور که هارون به موسی گفت: ای برادر بر من خشم مگیر . خود میدانی که این مردم چگونه آماده پذیرفتن شیطان بودند.»[۲۹]
پینوشت:
[۱] اصول کافی، جلد ۲، ص ۳۸۹
[۲] http://www.etymonline.com
[۳] http://plato.stanford.edu/entries/liberalism/
[۴] “Classical Liberalism – A Premier”, Eamonn Bulter, Institute of Economic Affairs (iea), 2015
[۵] The New Liberalism/ Neo-Liberalism/Social Liberalism
[۶] Progressive Liberalism
[۷] http://www.theatlantic.com/politics/archive/2014/02/the-origin-of-liberalism/283780/
[۸] William Gladstone
[۹] http://www.ukapologetics.net/2liberalismsroots.htm
[۱۰] http://www.goodmaninstitute.org/how-we-think/classical-liberalism-vs-modern-liberalism-and-modern-conservatism/
[۱۱] Progressive
[۱۲] http://www.forbes.com/2009/06/04/obama-liberalism-conservative-opinions-columnists-charles-kesler.html
[۱۳] “The Collapse of Liberalism: Why America Needs a New Left”, Charles Noble, Rowman & Littlefield Publishers (May 3, 2004)
[۱۴] Thomists, Thomas Aquinas, philosopher followers
[۱۵] Monism
[۱۶] https://home.isi.org/what%E2%80%99s-wrong-liberalism
[۱۷] http://www.encyclopedia.com/social-sciences-and-law/economics-business-and-labor/economics-terms-and-concepts/laissez-faire
[۱۸] http://www.huffingtonpost.com/jeff-madrick/laissez-faire-economics-inequality_b_5943056.html
[۱۹] “The Decline Of Liberalism As An Ideology”, John H. Hallowell (Author), Hallowell Press (March 15, 2007).
[۲۰] Integral Liberalism
[۲۱] Functionalists
[۲۲] Hamboldt
[۲۳] Fichet
[۲۴] Berdyaev
[۲۵] Age of skeptical liberty
[۲۶] Pure Theory of Law
[۲۷] http://www.ukapologetics.net/2liberalismsroots.htm
[۲۸] “Godless: The Church of Liberalism”, Ann H. Coulter, Three Rivers Press, 2007
[۲۹] Reg Burrows, minister in the Church of England
3 دیدگاه دربارهٔ «کــفــرِ لــیــبــرالــیــســم»
عالی بود
سلام علیکم
آیا کسی هست برادر دینی خودش را یاری کند هل من ناصر ینصرنی
عارض به محضر باقرالنورتان بنده محتواهای گران سنگ و وزین حضرت استاد را در کلاس درس تدریس می کنم.
این دو درس: مهارت یابی در حل مسئله و اخلاق در مدیریت را به بنده محول کرده اند
بنا ندارم از کتببی که موجوده مطالعه هم نموده استفاده کنم مدت یکسال از درس استاد در دانشگاه استفاده می کنم مقطع لیسانس.
خواهشمند است کمکم کنید در زمینه دو درس فوق مطالب استاد را ارائه دهم. منبع کدام سخنرانی یا مکتوب استاد را پیشنهاد می فرماید.سپاسگزارم .
باسلام و احترام
این عبدالله مدد علمی خواسته بودم که ظاهرا میسر نشد!
ولی با استعانت از الله مطلق واحد،از اندیشه های نورانی استاد عباسی استفاده نموده و نسبت به تدریس آموزه های ایشان در کلاس اقدام نموده ام. یاحق یاعلی