سندرم استکهلم در تروریسم بالذات
شهریور 1394 پانزدهمین سالگرد واقعه مشکوک انهدام برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک در بیستم شهریور 1380 است؛ واقعهای که به «یازده سپتامبر» معروف شد و هم چون زلزلهای عمیق، کانون پسلرزههایی گردید.
با گذشت 15 سال از آن واقعه، اکنون پس از فرونشستن اندکی از غبارها، شاید بهتر بتوان انهدام برجهای مرکز تجارت جهانی و پیامد آن که اعلام جنگ تمدن غرب با تروریسم نامیده شد را دید و بررسی کرد. مشرقنیوز این بررسی استراتژیک را با استاد حسن عباسی رئیس مرکز بررسیهای دکترینال صورت داده است و امروز باشگاه استراتژیستهای جوان نسخه ویرایش شده این مصاحبه را در بازنشری در اختیار شما قرار می دهد.
[divide style=”dashs” icon=”square” margin_top=”20px” margin_bottom=”20px” width=”long” color=”#362bff”]
بهعنوان پرسش نخست، ابعاد این ابهام که مسبب و عامل واقعه یازده سپتامبر 2001 القاعده بوده است یا نه، از دید شما چیست؟
متهم معرفیشده سازمان القاعده است، اما از همان روز واقعه تاکنون، ابهام زیادی در این خصوص مطرح بوده و هست، ابهامهایی که پاسخ داده نشده.
این ابهامها چه مواردی را شامل میشود؟
1. ابهام نخست، مسئله امکانپذیری ربودن 4 فروند هواپیمای مسافربری پیشرفته از پیش رفتهترین کشور مادی و تکنولوژیک جهان است. در عملیات ویژه، یکی از پیچیدهترین کنشها، عملیات هواپیماربایی است. طرحریزی ربودن چند هواپیما بهصورت همزمان، اقدامی است که اگر نتوان مدعی شد که غیرممکن است میتوان گفت بهقدری پیچیده و دشوار است که از توان و ظرفیت القاعده خارج است. در طول 30 سال گذشته، حدود 25% هواپیمارباییها در جهان، در ایران رخداده است؛ یعنی بیش از 65 عملیات هواپیماربایی در ایران صورت گرفته است که بخش عمدهای از آنها توسط نیروهای ضد تروریست خنثیشدهاند. باوجود این تجربهی ملی ضد تروریستی، و بررسی سوابق هواپیماربایی در جهان، میتوان ابعاد غیرمحتمل پیچیدهی ربودن چهار هواپیما در یکزمان از معتبرترین فرودگاههای شمال شرق آمریکا را تصور کرد. پس ربودن چهار هواپیما در یکزمان، اقدامی خارقالعاده است که امکان و احتمال انجام آن از سوی القاعده بسیار بعید است.
2. ابهام دوم، این است که القاعده، یک گروه چریکی صحرایی است. گروههای چریکی به سه دسته تقسیم میشوند: گروههای چریک شهری، مانند شاخهی نظامی ارتش جمهوریخواه ایرلند یا گروه باسک اسپانیا، گروههای چریک صحرایی، که اغلب گروههای چریکی جهان را شامل میشود، و گروههای چریک دریایی، مانند شاخهی دریایی گروه ببرهای تامیل در سریلانکا و یا گروههای سومالیایی که در سواحل شاخ آفریقا به دزدی دریایی روی آوردهاند. البته اخیراً طیف چهارمی از گروههای چریکی تحت عنوان چریک سایبر یا سایبرگریلا، در طیفشناسی اقدامات چریکی مطرح میشود. در این تقسیمبندیها، القاعده یک گروه چریک صحرایی است که انجام عملیات چریکی شهری پیچیدهای مانند ربودن چهار هواپیما در یکزمان نه از کنیا یا غنا یا بورکینافاسو، بلکه از ایالاتمتحدهی آمریکا از عهدهی او برنمیآید.
3. ابهام سوم، مسئلهی سطح توانایی و تخصص هوانوردی گروه یازدهنفری هواپیماربایانی است که گفتهشده آنان هواپیما را ربوده و به برجهای دوقلو زدهاند. این گروه که شاخصترین آنها محمد عطا معرفی شد، افرادی عربتبار بودند که سطح توانایی آنها در حد هدایت هواپیمای سمپاش کوچک یا حتی کوچکتر در حد هواپیمای سِسنا بوده است. چگونه با 120 ساعت آموزش خلبانی ساده، کسی میتواند باوجود فشار عصبی حاصل از ربودن هواپیما، سکان پیچیدهترین هواپیمای مسافربری جهان را در دست بگیرد و با یک ناوبری حرفهای، در آسمان مانور کند و آن را به سمت نیویورک برگرداند و دقیقاً به برجها بزند؟!
4. ابهام چهارم، مسئلهی عدم واکنش نُوراد NORAD است. نوراد مخفف فرماندهی عالی دفاع هوافضایی آمریکای شمالی است. نوراد، که مرکز آن در کوههای شیان در کُلُرادو است، وظیفه دارد هر هواپیما یا موشک که در آسمان آمریکای شمالی شامل کانادا، آمریکا، مکزیک و اقیانوسهای اطلس شمالی و آرام شمالی به پرواز درآید و برای آمریکا خطرناک باشد را با استفاده از ماهوارههای کنترلکننده و سیستم راداری و موشکی دفاع هوایی برد بلند، و هواپیماهای مجهز، رهگیری و منهدم نماید.
شمال شرقی آمریکا، باوجود نیویورک و واشنگتن دیسی، محل تمرکز سیاسی دولت آمریکا و سازمان ملل است. واقعاً نوراد اینقدر ضعیف است که هرکسی میتواند هواپیمایی را ربوده، در آسمان آمریکا به مدت دهها دقیقه پرسه بزند و سپس انتخاب کند که بر فراز نیویورک از سمت راست به برجهای دوقلو بزند یا از سمت چپ؟! نوراد سازماندهی شده است تا در یک جنگ اتمی و موشکی علیه آمریکا، موشکها را در فضا و هوا منهدم کند. ثقل پروژهی جنگ ستارگانِ ریگان برای امنیت آمریکا در برابر هجوم هستهای شوروی، سازمان نوراد بود. پس پذیرفته نیست که باوجود نوراد، گروهی همچون القاعده بتواند بهراحتی چهار هواپیما را ربوده و برجهای نیویورک را منهدم کند و تنها یکی از آنها توسط دفاع هوایی آمریکا موردحمله واقع شود.
5. ابهام پنجم، وجود آسمان آزاد برای مانور هوایی DIA بوده است. DIAسازمان مشابه CIA است با این تفاوت که در حوزهی اطلاعات نظامی فعالیت میکند. آژانس اطلاعات دفاعی آمریکا یک تمرین و مانور هوایی هماهنگشده برای روز یازدهم سپتامبر داشته است. برای این منظور، مبتنی بر پروتکلهای ایمنی هوایی جهانی، طبق هماهنگیهای قبلی، آسمان منطقهی مانور برای پرواز هواپیماهای در حال تمرین باز است. در چنین شرایطی، دو هواپیما وارد محدودهی مانور در آسمان نیویورک شده و خود را به برجها میکوبند. آیا این مشکوک نیست؟!
6. ابهام ششم، نوع فروریزی برجهای دوقلو در نیویورک است. شیوهی انهدام و فروریزی آنها بسیار مشکوک است و بسیاری از متخصصین تخریب و مهندسی رزمی، آن را باورپذیر نمیدانند.
7. ابهام هفتم، مسئلهی حمله به ساختمان پنتاگون در واشنگتن است که آن نیز کاملاً مشکوک است. آنچه با پنتاگون برخورد کرد، همان هواپیمای ربودهشده بود یا هواپیمای دیگری؟! یا حتی موشک و یا شیئی دیگر؟!
البته به این فهرست، میتوان موارد دیگری را اضافه نمود. لذا شک قریببهیقین این است که آمریکا از این واقعه آگاه بوده است و اگر انجام آن را تسهیل نکرده، حداقل اینکه با اغماض برخورد نموده تا این واقعه رخ دهد. فراموش نکنید که بسیاری از افراد در این برجها آن روز در سر کار خود حاضر نشده بودند، بهویژه کارکنان یهودی. یعنی اگر این برجها با ظرفیت عادی کارکنان خود مواجه بودند، تلفات 3000 نفری آن چند برابر میشد.
چگونه ممکن است هیئت حاکمه کشوری بپذیرد و اجازه دهد که در کشورش چنین اتفاقی رخ دهد؟!
منطق خودزنی، منطق پیچیدهای نیست. تاریخ استراتژیک غرب مملو از وقایعی است که در آنها اغماض و چشمپوشی برای رخ دادن یک واقعه و سپس واکنش دلخواه نسبت به آن رقم خورده است. یک نکته را باید روشن کنم. غرب وقتی مایل است در موضوعی استراتژیک مانند جنگ وارد شود، برای خود دعوتنامه میفرستد. یعنی افکار عمومی را قانع میکند که باید وارد درگیری و منازعه شود. برای اقناع افکار عمومی، اقدام به بهانهجویی از دشمن خود میکند. تاریخ این موضوع بهانهجویی استراتژیک به ایلیاد و اودیسهی هومر برمیگردد. هِلِن، همسر مِنِلاس برادر آگامِمنون شاه یونانیان توسط پاریس، که همراه برادرش هکتور به دربار آگاممنون آمده بودند، روانهی شهر تروآ شد. پاریس و هکتور فرزندان شاه تروآ بودند، شهری که در جنوب غرب ترکیهی کنونی قرار داشته است.
این موضوع برای دربار یونانیان به مسئلهای حیثیتی تبدیلشده و آگاممنون به تروآ لشکرکشی نمود و تروآ را فتح کرده و انتقام گرفت. یعنی گریختن هلن همراه پاریس به تروآ، بهانهی جنگ تروآ شد. در مواردی چون آغاز جنگ جهانی یکم (بهانهی ترور ولی عهد اتریش در سارایوو) و در جنگ جهانی دوم (به بهانهی نزاع آلمانها با لهستانیها بر سر موضوعی ساده، یا چگونگی ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی علیه ژاپن با اغماض نسبت به آگاهی از حملهی ژاپنیها به بندر پرل هاربر در هاوایی) یا در حمله به عراق (به بهانهی وجود سلاح هستهای در این کشور) موضوع بهانهجویی، و سپس اقناع عمومی نسبت به آن بهانه، و آنگاه اغماض نسبت به وقوع حادثهی مزبور و درنهایت درگیرشدن در جنگی که از ابتدا برای مداخله در آن آماده بوده است، خودنمایی میکند. فراموش نکنید که در هفت سال اخیر، بهانهی تلاش ایران برای دستیابی به سلاح هستهای را دستآویزی برای تهدید و تحریم جمهوری اسلامی قرار داده و هزاران بار از وجود طرح حمله به ایران به خاطر فعالیتهای هستهای خبر دادهاند. در سال 2001 نیز دولت بوشِ پسر که تازهنفس بود و سال نخست حکمرانی خود را میگذراند، باوجود نو محافظهکاران تندرو در کاخ سفید، آمادهی لشکرکشی به جهان اسلام بود و تنها نیازمند یک بهانهی اقناعی برای حمله. واقعهی یازده سپتامبر 2001، دقیقاً همان بهانهی اقناعی موردنظر دولت بوش محسوب میشد.
جامعه آمریکا، از نظر اداری، جزو جوامع امنیت پایه محسوب میشود. چگونه یک جامعه امنیت محور، که شانزده نهاد اطلاعاتی گسترده دارد، در ادامه بهانه اقناعی، خودزنی را برای مردم خود توجیه میکند؟!
یک نمونه را مثال میزنم. در ماههای اخیر یک فیلم سینمایی در آمریکا ساختهشده است به نام Salt. در این فیلم، روسیه، گروهی جاسوس حرفهای را به درون هیئت حاکمهی آمریکا نفوذ داده است. این افراد، با صحنهسازی، رئیسجمهور روسیه را در سفر به آمریکا ترور میکنند که مجروح میشود. نمای بیرونی آن اقدام، این میشود که روسیه، برای واکنش به این ترور، به نیروهای نظامی خود آمادهباش میدهد. یک جنگ جهانی هستهای اجتنابناپذیر مینماید. جاسوسان نفوذی روسیه در کاخ سفید، اقداماتی را صورت میدهند تا رئیسجمهور آمریکا آمادهی جنگ هستهای شود، سپس آنها موشکها را به سمت دو شهر تهران و مکه هدفگیری میکنند. جاسوس روس میگوید با حمله به تهران و مکه، بیش از نه میلیون نفر کشته میشوند و آمریکا زیر فشار روانی حاصل از خشم یک میلیارد مسلمان قرار میگیرد. هنگامیکه نقشهی خود را بازگو میکند، رئیسجمهور آمریکا و اطرافیانش را کشته است و سپس شلیک موشکها را آغاز میکند. البته درنهایت یک منجی و قهرمان زن از راه رسیده و برابر تعبیری که در فیلم آمده، جهان را نجات میدهد.
باوجود چنین دستگاه تبلیغاتی صریح و تأثیرگذاری، قانع کردن و توجیه مردم آمریکا و جهان اقدام پیچیدهای برای توجیه خودزنی نیست. ذکر این نکته ضروری است که مکتب امنیتی آمریکا بهعنوان یک جامعهی امنیت محور، مکتب اُپورتونیستی یا اصالت فرصت است. دکترین این مکتب امنیتی آن است که تهدید را به وجود بیاور و آن را تبدیل به فرصت کن. لذا میگویند اگر بربرها نیستند، شما آنها را به وجود آورید، و سپس از عمل آنها بهانه را شکل دهید.
پرسشی که پیش میآید این است که از این بهانهجویی حاصل از یازده سپتامبر غرب و آمریکا به دنبال چه بودند؟
جیمز وولسی و الیوت کوهن و جیمز بلک ول و دیگران گفتند که با 22 کشور تعیین تکلیف میکنند. معتقد بودند که کشورهایی چون مصر، عربستان، عراق، سوریه، ایران و ترکیه باید تجزیه شوند و به کشورهایی کوچک تبدیل گردند. پسازآن، طرح رفرم در خاورمیانهی بزرگ مطرح شد. عراق و افغانستان اشغال شدند. بهانهجویی در لبنان با ترور رفیق حریری، انزوای سوریه را در جهان عرب جستوجو میکرد. بهانهجویی در پروندهی هستهای، هم چنان به دنبال انزوای ایران در جهان است. البته آنچه کاندولیزا رایس پروژهی رفرم در خاورمیانهی بزرگ خواند از سوی پیرهای جمهوریخواهان بهویژه از سوی برنت اسکوکرافت و کیسینجر با تردید مواجه شد. ناکامی نظامی در افغانستان و عراق، ناکامی سیاسی- اقتصادی علیه ایران، و ناکامی در نبرد 34 روزه لبنان و 22 روزهی غزه و همچنین ناکامی در قضایای سرکوب شیعیان یمن یا کودتای مخملی ژوئن 2009 در قالب فتنهی 88 در ایران، همه حکایت از شکست پروژهی خاورمیانهی بزرگ دارد.
پس از یازده سپتامبر 2001 شعار آمریکا مبارزهی جهانی با تروریسم بود. این شعار چه جایگاهی در پروژه آمریکایی رفرم در خاورمیانهی بزرگ داشت؟
استراتژی غرب این است که به بهانهی مبارزه با تروریسم، با بهانهجویی به کشورهای هدف حمله کرده و سپس در آن کشورها، ارزشهای آمریکایی را حاکم کند. این استراتژی همان پروژهی رفرم در خاورمیانه است. اساساً مفهوم رفرم در خاورمیانه، در این است که مردم کشورهای مسلمان این منطقه، چهار انگارهی آمریکایی را جایگزین باورها و داشتههای خود نمایند: لیبرالیسم، دموکراسی لیبرال، جامعهی مدنی، و اعلامیهی حقوق بشر. تحمیل این چهار انگاره در قالب سبک زندگی آمریکایی، از طریق قدرت سخت-افزاری و نظامی به کشورهای منطقه، پس از یازده سپتامبر آغاز شد که هنوز این تحمیل سختافزاری ادامه دارد اما با ناکامی مواجه شده است. در سالهای اخیر آنان تمام توان نرمافزاری خود را نیز چاشنی آن نمودهاند اما به نتیجه نرسیدهاند. درواقع امروز بر همگان آشکارشده است که جنگ آمریکا با تروریسم شکستخورده است و خشونتها در جهان نسبت به قبل از یازده سپتامبر بیشتر شده است. آمریکای 2010 از آمریکای 2001 ضعیفتر، و القاعدهی 2011 از القاعدهی 2010 قویتر شده است.
همچنین پروژهی رفرم در خاورمیانهی بزرگ نیز شکستخورده است. در عراق و افغانستان خبری از لیبرال دموکراسی آمریکا نیست. حقوق بشر و جامعهی مدنی آمریکایی، در این کشورها مجموعهای از واگویههای شبه روشنفکری شناخته میشوند که خریدار عمومی ندارند. این پروژه در ایران نیز تا مرحلهی کودتا پیش رفت و غربگرایان با تحمل شکست سختی به بنگاهها و نهادهای تصمیم سازی و رسانهای آمریکا و انگلیس گریختند. در ایران نیز لیبرال دموکراسی، جامعهی مدنی و حقوق بشر آمریکایی، صرفاً مباحثی در حوزهی روشنفکری کافه نشین تلقی میشود که هیچ نسبتی با مناسبات جامعه ندارد. درواقع عملاً پروژهی رفرم در خاورمیانه شکستخورده است و مدل آمریکایی رفرم، اهمیت و شایستگی خود را برای اقناع ملتهای مسلمان، روز به روز بیشتر از دست میدهد.
در خصوص شکست جنگ با تروریسم، غیر از گسترش و شیوع خشونت در جهان چه انگارهی اثباتی دیگری میتوان برای این ادعای شکست برشمرد؟
ابتدا اینکه مقولهی تروریسم صرفاً در کنش خشونتبار چریکی خلاصه نمیشود. امروز تروریسم بهصورت ماهوی در حوزههایی چون مدیاتروریسم، سایبرتروریسم، آگروتروریسم، نارکوتروریسم، اکانوتروریسم، لینگوتروریسم، تکنوتروریسم، ساینتوتروریسم و … بسط یافته است. لذا جنگ با تروریسم نهتنها در مواجهه با تروریسم چریکی ناموفق بوده است، بلکه موجب گسترش دامنهی آن به حوزههای ناشناخته، مبهم و نوینی شده است که بشر برای مواجهه در آن میدانها هیچ تجربهای ندارد.
نکتهی دوم که بسیار مهم و اساسی است و جلوهی واقعی شکست جنگ غرب بهویژه آمریکا با تروریسم است، مسئلهی ابتلای جامعهی اروپا و آمریکا، به سندرم استکهلم است.
سندرم استکهلم؟!
شأن این عنوان در روانشناسی استراتژیک در بخش روانشناسی تروریسم، از یک واقعهی تروریستی در استکهلم پایتخت کشور سوئد گرفتهشده است. در آگوست 1973 در یک بانک در استکهلم سوئد یک عملیات سرقت رخ داد که به دلایلی منجر به گروگانگیری شد. سارقان، تعدادی از مشتریان و کارکنان بانک را گروگان گرفتند. در طول مدت گروگانگیری، به مرور عدهای از گروگانها، نسبت به سارقان گروگانگیر، احساس متفاوتی پیدا کردند، احساسی که بهجای تنفر و ترس، آمیزهای بود از ترحّم و محبت. چند سال بعد، مطالعه این پدیده توسط روانشناسان و جامعهشناسان غربی، منتج به تولید مفهوم سندرم استکهلم Stockholm Syndrome گردید.
سپس در علوم سیاسی، علوم نظامی و علوم استراتژیک، در بخش روانشناسی استراتژیک و جامعهشناسی استراتژیک، از سندرم استکهلم بهعنوان یک دکترین کارآمد بهرهگیری شد. مبتنی بر این دکترین، اگر اقدام تروریستی یا تجاوز به یک سرزمین دیگر، با درایت و هوشمندی اجرا و مدیریت شود، مردم و سرزمین مورد هجوم به مرور به متجاوز خود علاقهمند شده و روی خوشنشان میدهند و خشونت او را نادیده میگیرند. به همین منظور سیل فیلمها و کتابهای مربوط به آن دسته وقایع تاریخی که در آن متجاوز با محبت فرد یا جامعهی مورد ستم و تجاوز مواجه شده، روانهی بازار شد. اکنون در انیمیشنها و بازیهای رایانهای، سریالها و فیلمهای سینمایی آمریکایی، این یک خط ثابت است.
در فیلم «تروی» پس از حمله به شهر تروآ، آشیل قهرمان یونانی، دختری تروایی را هم چون کنیز و بردهی خود، تصاحب میکند. اما در ادامهی داستان، همهی وقایع حکایت از علاقه و عشق دختر اسیرشدهی تروایی به آشیل دارد. در جریان تصرف سرزمین آمریکای شمالی و کانادا از سوی انگلیسیها، یک دختر سرخپوست بومی به نام پوکاهانتس، نامزد خود را ترک کرد و با یک جوان متجاوز انگلیسی رفت. در 20 سال اخیر، سوای از فیلم سینمایی انیمیشن پوکاهانتس که در گسترهای جهانی توزیع شد، در سالهای اخیر سریال انیمیشن پوکاهانتس نیز با روایتی صریحتر و پیچیدهتر ساخته و عرضهشده است و در شبکههای تلویزیونی کشورهای عربی از مراکش تا خلیجفارس بهطور مکرر پخششده و هماکنون نیز میشود. پیام نمونههایی چون ماجرای پوکاهانتس توجیه و تربیت نسلهای بعدی برای پذیرش تجاوز و ستم از سوی قدرتهای برون تمدنی است. یعنی ساکنان سرزمین-های غیر غربی بهجای داشتن نفرت و ترس از اشغال و تجاوز، به ایجاد محبت و شیفتگی به متجاوز اهتمام بورزند. موزهی پوکاهانتس در آمریکا، در کانون تبلیغات توریستی برای گردشگران کشورهای اسلامی قرار دارد.
سندرم استکهلم چه جایگاهی در پیامدهای واقعهی یازده سپتامبر و سپس جنگ با تروریسم از سوی غرب دارد؟
پرسش زیبایی است. گروههای معترض آمریکایی، بهویژه جوانان و دانشجویان معترض، در دوران جنگ سرد و پسازآن، از 1960 تا 2005، مارکسیسم، و بهویژه چهرهی اسطورهای آن، یعنی ارنستو چه گوارا را عمدهترین آلترناتیو سیاسی اعتراضی و مهمترین نیروی الهامبخش در برابر لیبرالیسم و سرمایهداری، میدیدند. همواره در فرهنگعامهی آمریکایی، وجود تصاویر و کلیشههای دو رنگ سرخ و سیاه چه گوارا بر تیشرتهای جوانان، و اتاقهای نوجوانان و جوانان آمریکایی، بهعنوان موضعی اعتراضی، جایگاه انکارناپذیری داشته است.
در دورهی نخستِ حکومت ریگان بر آمریکا، جرج شولتز، در یک سخنرانی، به این وضع اعتراض کرد و خواستار بازتولید الگوهای فرهنگی الهامبخش، نهتنها برای جوانان آمریکایی، که برای همهی جوانان معترض جهان شد، که با الهام از چه گوارا و دیگران به امپریالیسم ستیزی میپرداختند. این مطالبه و سپس تکاپوی هالیوود، درنهایت به تولید فرهنگ ماچوئیسم انجامید. رامبو و راکی با بازی استالونه، ترمیناتور با بازی شواردزنگر و … از این نمونهها بودند که الگوی اعتراضی الهامبخش تلقی میشدند.
پس از واقعهی یازده سپتامبر 2001، نمایش هزاران بارهی برخورد هواپیماها با برجهای دوقلو، هزاران بار آسیبناپذیری و ابهت آمریکا را در چشم مخاطبان جهانی این تصاویر، فروریخت. بیش از همه، این مردم آمریکا بودند که این آسیبپذیری را باور کردند. واقعیت این بود که هر چه زمان میگذشت، بازسازی ابهت و عظمت آمریکای مقتدر دوران قبل از یازده سپتامبر 2001 امکانپذیر نبود. فروریختن برجها، فروریختن تمدن آمریکایی، ارزشهای آمریکایی و سبک زندگی آمریکایی بود. پس از یک دورهی چهارسالهی بهت حاصل از شوک یازده سپتامبر (و اشغال افغانستان و عراق) بهمرور رگههایی از سندرم استکهلم در میان مردم غرب بهویژه آمریکا، نسبت به آنچه تروریسم و بانیان آن نامیده میشد بروز پیدا کرد. این روند در سالهای اخیر عمیقاً تشدید شده است. برابر گزارشها و ارزیابیهای اخیر، گروههای اعتراضی جوانان در آمریکا، بدون شناخت کاملی از تفکر سلفی و ایدئولوژی طالبانیسم، گرایش و علاقهی خود را به القاعده بروز میدهند. درواقع دستگاه عظیم تبلیغاتی غرب که در رسانهها و در سینما، تلاش نمود مردم غرب را از القاعده بترساند، موجب شد که به نتیجهی معکوسی برسد. فرونشستن ناتو در باتلاق افغانستان، و آغاز فرار آمریکا از عراق، شکستناپذیری گروههای تروریستی همچون القاعده را در ذهن غربیان (که هر روز در کشورهای گوناگون آمریکایی و اروپایی تابوت سربازان کشتهشدهی خود در افغانستان و عراق را حمل و دفن میکنند) به یک واقعیت کتمان ناپذیر تبدیل کرده است.
در تبلیغات غرب، القاعده در بخش تروریسم بدون مرز، حماس در بخش تروریسم درونمرزی غزه، و حزبالله در بخش تروریسم درونمرزی لبنان، به جهان معرفی میشوند. اما مخاطبان این تبلیغات، القاعده را شکستناپذیر میدانند، لذا او را محق میشناسند. این مخاطبان، حماس را در درون مرزهای غزه، برخاسته از متن مردم و حامی ملت مظلوم غزه میشناسند. حماس که با عقلانیت سیاسی، به حکومت-داری تحتفشار خردکنندهی قدرتهای خارجی ادامه میدهد آنقدر برای مردم غرب حائز اهمیت است که با آمیزهای از حس احترام به دلیل مقاومت بینظیر، و حس ترحم و یاری به دلیل مظلوم واقعشدن حماس و مردم غزه، در چند مرحله، کشتیهای امدادرسانی را برای شکستن محاصرهای که صهیونیستها با ادعای مهار تروریسم حماس بر غزه تحمیل کردهاند، روانهی سواحل جنوب شرق مدیترانه نمودهاند.
یعنی مخاطبان تبلیغات ضد تروریستی غرب، حماس را تروریست نمیشناسند، بلکه او را قابلاحترام و ترحم و یاری میدانند و این تأثیر سندرم استکهلم در ماجرای حماس است. مخاطبان تبلیغات ضد تروریستی در غرب، همواره شنیدهاند که حزبالله لبنان تروریست است. اما مقاومت استثنایی حزبالله و پیروزی او بر صهیونیستها، توأم با رفتار عقلانی سیاسی در سطح کشور لبنان، منجر به ایجاد حس احترام و محبت نسبت به این گروه درد مخاطبان تبلیغات مزبور شده است. عظمت چشم پرکن حزبالله، موجب نگرانی سایکواستراتژیستهای غربی در خصوص سندرم استکهلم در این حوزه شده است. مخاطبان تبلیغات ضد تروریسم در غرب در دههی گذشته تحت شدیدترین بمباران تبلیغاتی برای پذیرش این نکته بودهاند که ایران حامی تروریسم است. اما حماس و حزبالله که مصداقهای حمایت ایران از تروریسم هستند، بهگونهای در دل مردم جهان و غرب جای پیدا نمودهاند که همگان اکنون خود را حامی حماس و حزبالله، یعنی حامی تروریسم موردادعای غرب میشناسند. به این دلیل است که مقولهی حمایت ایران از تروریسم برای افکار عمومی جهان روز به روز بیشتر رنگ میبازد. سمپاتی و همراهی با ارادهی مردم ایران در حق دستیابی به تکنولوژی صلحآمیز هستهای، در سطح افکار عمومی جهان بهگونهای بود که غرب نتوانست یک ائتلاف از افکار عمومی جهانی علیه برنامهی هستهای ایران به وجود آورد، زیرا مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی در جهان به این باور نرسیدند که ایران با وجود عقلانیت سیاسی حاکم و رفتار قاعدهمند و احترامآمیز جهانی نهتنها به دنبال سلاح هستهای است که حتی اگر باشد نیز برای جهان خطری محسوب نمیشود. این موارد معنای استراتژیک سندرم استکهلم را در پیامدهای منفی جنگ با تروریسم برای غرب مینمایاند.
غرب، به گروههای تروریستی هم سو با خود، مانند گروه رجوی، گروه ریگی معدوم، گروه پژاک و … کمکهای آموزشی، مالی، تسلیحاتی و تبلیغاتی نموده و از جنایتهای آنها حمایت میکند. این از چشم جهانیان مکتوم نمیماند. لذا سندرم استکهلم همان حس هم دردی و هم یاری با آسیب دیدگان حاصل از اقدامات تروریستی این گروهها در میان مردم غرب است.
از این منظر، جنگ غرب با تروریسم شکستخورده است، زیرا تعریف او از تروریسم واقعبینانه نبوده است. پیامدهای مهم این شکست یکی شیوع تروریسم در جهان و دیگری پیدایش و تعمیق سندرم استکهلم بهویژه در میان مردم آمریکا و بعضاً اروپاست.
نسبت جنگ در عراق و افغانستان، با جنگ علیه تروریسم چیست؟ آیا شکست جنگ با تروریسم را میتوان شکست جنگ عراق و افغانستان نامید؟
بله، دقیقاً! ابتدا اینکه اشغال افغانستان، اشغال عراق، حمله به لبنان در ماجرای نبرد 34 روزه، حمله به غزه در ماجرای نبرد 22 روزه، حمله به گروه الحوثی در یمن و … همه تحت عنوان جنگ علیه تروریسم اجراشده است. پس پیروزی یا شکست در این میدانهاست که پیروزی یا شکست در جنگ علیه تروریسم را نمایان میسازد. در اینجا ضروری است که تلقی عوامانهی رایج از مفهوم جنگ را کنار زده و مبتنی بر دانش نظامی روند آن را بهگونهای تخصصی بازشناسی کرد.
جنگ، برای نیروهای مهاجم، پنج مرحله دارد: سرپل گیری، پاکسازی و گسترش تا الحاق سرپلها، تصرف، تعاقب و تثبیت.
روند جنگ مبتنی بر این پنج مرحله، مانند شکلگیری جنین و سپس تولد آن است. اگر جنین بهطور کامل شکل نگیرد و ناقص باشد به تعبیر پزشکان مربوطه، دچار مرگ پاپیروسی میشود. جنگ نیز دچار مرگ پاپیروسی میشود، به این معنا که اگر هر پنج مرحلهی آن بهطور کامل اجرا نشود، پیروزی در آنکه حکم تولد جنین را دارد، محقق نمیشود. غرب در هیچیک از پنج جنگ افغانستان، عراق، لبنان، فلسطین و یمن، موفق به رسیدن به مرحلهی پنجم نشد، لذا بهطور کامل شکست او در جنگ با تروریسم مورد ادعای خود، ریشه در عدم موفقیت در این پنج مرحلهی جنگ دارد.
جنگ در افغانستان در کدام مرحله از مراحل پنجگانهی مزبور است؟
نیروهای آمریکا و ناتو، در سال 1380 از جنوب، شرق و شمال افغانستان واردشده و چند سرپل زمینی و هوایی را گرفته و سپس تا مرحلهی الحاق آن سرپلها گسترش نیرویی یافتند. مرحلهی سوم که تصرف است، خیلی طول کشیده و هنوز کاملاً محقق نشده، یعنی هنوز مناطقی از افغانستان در اختیار نیروهای طالبان و القاعده است. چون مرحلهی سوم مدتزمان زیادی طول کشیده است، لذا نیروهای ناتو و آمریکا همزمان با مرحلهی سوم مجبور به انجام عملیات مرحلهی چهارم یعنی تعاقب نیروهای طالبان شدهاند. توقف نیروهای آمریکا و ناتو در مرحلهی سوم و چهارم اکنون به هشتمین سال خود رسیده است. این وضعیت در ویتنام نیز برای آمریکا پدید آمد. یعنی باوجود دولت آمریکایی نِگُوین دین دیم در سایگون، ارتش آمریکا نتوانست مرحلهی سوم جنگ یعنی تصرف کامل را قبل از ورود به مرحلهی چهارم یعنی تعاقب چریکهای ویت کنگ انجام دهد. درنتیجه در کشمکش بین مرحلهی سوم و چهارم مجبور به ترک ویتنام شد. بنبست استراتژیک جنگ افغانستان در عدم موفقیت طرحهای نظامی نیروهای اشغال گر ناتو در تصرف کامل و سپس اجرای کامل عملیات تعاقب تا پاکسازی و سرکوب نهایی معارضین در مرحلهی چهارم است.
وضعیت نیروهای غربی در اشغال عراق بهتر از افغانستان به نظر میرسد. جنگ عراق در چه مرحلهای از مراحل پنجگانه است؟
عراق نیز در وضعیت مرگ پاپیروسی جنین است. درواقع جنگ عراق مبتنی بر فلسفهی نظامی، یک جنگ ناقص محسوب میشود. نیروهای آمریکا با پشتیبانی نیروهای 24 کشور ازجمله انگلیس، استرالیا، ژاپن، کرهی جنوبی، دانمارک، اکراین، ایتالیا، اسپانیا و … یازده سرپل هوایی و زمینی و دریایی را در عراق گشودند. با گسترش این سرپلها بهسوی یکدیگر، الحاق صورت گرفت. پسازآن، مرحلهی سوم یعنی مرحلهی تصرف کامل انجام شد. بلافاصله مرحلهی چهارم یعنی عملیات تعاقب را صورت دادند. در این مرحله، 55 چهره-ی اصلی حکومت بعث عراق یعنی صدام و عزت ابراهیم و طه یاسین رمضان و … را دستگیر نمودند. اما بهسرعت نبردگاه عراق تبدیل به صحنهی تاختوتاز نیروهای معارض ناشناختهای چون سلفیها و القاعده شد.
درنتیجه مرحلهی چهارم یعنی تعاقب و سرکوب نیروهای معارض تاکنون استمرار داشته و هم چنان ادامه دارد. الگوی موردنظر آمریکا در حمله به عراق و افغانستان، دو کشور ژاپن و آلمان بود. آمریکا در جنگ دوم جهانی، دو پیروزی نظامی کامل داشت که در آنها موفق به اشغال آلمان غربی و ژاپن، تصرف کامل، تعاقب سریع و سپس تثبیت لیبرال دموکراسی موردنظر خود در آن دو کشور گردید. این اتفاق در افغانستان و عراق نیفتاد. تشکیل شتابزدهی دولت در افغانستان و عراق، قبل از تثبیت کامل صحنهی جنگ، بسترساز وضعیت پاپیروسی جنین جنگ در این دو کشور بوده است. اکنون نیز با خروج زودهنگام نیروها از عراق، آمریکاییها این جنگ را به مرحلهی پنجم یعنی تثبیت نرساندند. در هفتهی دوم آغاز اشغال عراق، رامسفلد وزیر دفاع دولت بوش مدعی شد که با 50 میلیارد دلار جنگ را به پایان میرسانند، اما هزینهی رسمی اشغال عراق تاکنون از مرز 1200 میلیارد دلار گذشته است که چهار برابر بیشتر از هزینهی جنگ ویتنام و یکسوم کل هزینهی جنگ جهانی دوم است. درواقع اکنون اشغال عراق به دومین جنگ گرانقیمت تاریخ نظامی جهان، پس از جنگ پرهزینهی دوم جهانی تبدیلشده است. تلفات مردم عراق در هفت سال اخیر به بهانهی واهی وجود سلاح هستهای در آن کشور و مبارزه با تروریسم از مرز یکمیلیون و ششصد هزار تن گذشته است که این رقم از تلفات مردم ویتنام در حدود یکصد هزار نفر بیشتر است.
اکنون شمار میلیونی زنان بدون سرپرست و شمار چند میلیونی کودکانی که والدین خود را در خشونتهای پس از اشغال عراق ازدستدادهاند، وضعیت اجتماعی این کشور را چنان بغرنج نموده که ترمیم آن به دو یا سه نسل و حدود نیمقرن زمان نیاز دارد. با این هزینه و تلفات سنگین، نه خبری از حقوق بشر و جامعهی مدنی است، و نه میتوان سراغ لیبرال دموکراسی را در عراق گرفت. لذا جنگ آمریکا و غرب در عراق عملاً شکستخورده و در تاریخ نظامی جهان در دستهبندی جنگهای ناقص که به مرحلهی تثبیت نرسید و همچون جنین مردهای متولد شد قرار میگیرد. تنها امتیاز جنگ عراق نسبت به جنگ ویتنام برای آمریکا، تلفات محدود نیروهای آمریکایی است با پنج هزار کشته، یکدهم تلفات نیروهای خود در ویتنام محسوب میشود. البته بخشی از این تلفات را 23 کشور دیگر که در عراق نیرو داشتهاند متحمل شدهاند که باید به تعداد کشتههای آمریکا اضافه شوند.
آمریکا نیاز به ترمیم چهرهی خود از یکسو، و ترمیم وجههی شعارهای غرب از سوی دیگر در سطح مردم منطقه دارد. دیپلماسی عمومی آن کشور تلاش گستردهای برای این ترمیم وجهه صورت میدهد. اما مواردی چون طرح قرآن سوزی، تمام این تلاشها را نقش بر آب میسازد. اکنون اگر دهها میلیارد دلار بودجه و ده سال وقت برای خنثی کردن این تخریب وجههای که کشیش افراطی آمریکایی رقم زد هزینه شود، آمریکا نخواهد توانست موضع و وجههی خود را در جنگ کنونی ترمیم کند. آنگلا مرکل با اهدای جایزه به کاریکاتوریست دانمارکی که به پیامبر اعظم (ص) توهین کرده بود، ضربهای عمیق به وجههی آلمان نزد مسلمانان جهان زد که برای دیپلماسی عمومی آلمان ترمیم آن امکانپذیر نیست. در عصر جنگ نرم، که موضوع تصرف قلبها و ذهنها مطرح است، طرحریزی نظامی غرب در جهان اسلام دچار تناقض است، یعنی هم تلاش میشود قلب و ذهن مسلمانان از طریق سینما و رسانهها تسخیر شود، و هم با مواردی که برشمرده شد سعی میکنند نفرت و تردید را در قلب و ذهن مسلمانان علیه غرب تعمیق بخشند. لذا آنچه مشهود است اینکه هیچ عقلانیت استراتژیکی، پشت این طرحریزیهای نظامی- امنیتی، فرهنگی غرب علیه جهان اسلام به چشم نمیخورد.
روی کرد غرب امانیست در اسلامستیزی، مبین تعمیق ایدئولوژی نئوپاگانیسم است. درست است که همهی پاگانیستها، امانیست محسوب نمیشوند، اما همهی امانیستها، پاگانیست هستند.
آیا اشکالات در تصمیمسازیهای استراتژیک غرب نسبت به جهان اسلام، قبلاً هشدار دادهشده است؟
بله! فقط در یک نمونه، از یازده سپتامبر در سال 1380 به مدت چهار سال بیش از دوازده هزار دقیقه تحلیل زندهی تلویزیونی در شبکههای خارجی و داخلی برای هشدار نسبت به این انحرافات در تصمیمسازی استراتژیک ارائه کردیم.(لینک) اما ظاهراً وضعیت صحنه، شامل این روایتشده است که امام معصوم (ع) فرمودند خدا دشمنان ما را از احمقها آفریده است.
آیندهی جنگ غرب با تروریسم را چگونه میبینید؟
خمینی کبیر (ره) یک معرفی دقیق از آمریکا صورت داد. او درجایی گفت که «آمریکا، تروریست بالذات است.» پرسش شما را با این پرسش کامل میکنم که چگونه کشوری که ذاتاً تروریست است و با رویهای تروریستی سرزمین سرخپوستها را اشغال نموده و اساس شکلگیری آن بر تروریسم است میتواند در رأس تمدنی غارتگر مانند تمدن غرب مدعی مبارزه با تروریسم باشد؟! لذا پرسش صحیحتر این است که آیندهی تروریست بالذات چگونه ارزیابی میشود! پاسخ این پرسش به اهل نظر و صاحبان بصیرت واگذار میشود.
21 شهریور 1389