اگر مطالعهای اجمالی در زندگی بزرگان و ناموران تاریخ داشته باشیم متوجه خواهیم شد که همه آنها از هر فرهنگ و مذهب و مسلک خاص دردمندند. بودا قصر ناز و نعمت را رها میکند تا معنای حقیقی زندگی و راه رسیدن به نیروانا را درک کند، نیچه در نیهیلیسم جهان را در پوچی میبیند، ژان پل سارتردر اگزیستانسیالیزم فریاد تهوع و بلاهت و بیمعنایی جهان را سر میدهد، پوپر به نسبیگرایی میرسد، دکارت برای اثبات خودش در کوژیتو مغلطه میکند، هایدگر در دازاین آدمی را ایستاده پیش فراروی عدم میبیند، دریدا ساختارشکنی میکند، محمد (ص) به حرا میرود تا سر از راز هستی درآورد و علی از غصه سر در گلوی چاه فرومیبرد و میگرید.
چرا یک مرد میگرید؟ مردی که میگفت اگر همهی حجابهای هفتآسمان برای من کنار رود چیزی بر یقینم افزوده نمیگردد! او که دیگر حجابی نداشت، نمیدانم شاید درد هستن بود.
آری همه از یک درد مینالند، دردی که تجلیهای گوناگونی دارد و در هر قومی و در هر شخصی به صورتی ظاهر میشود، من این درد مشترک را درد تاریخ مینامم.
وحدت درد در این نیستان بودن، منتج به وحدت راه علاج نمیشود و هرکسی پاسخی به راه علاج آن درد داده است. کارل مارکس از جامعه بی طبقه صحبت به میان میآورد، افلاطون از فیولوکراسی و اخیراً غربیها از دموکراسی و در مکاتب مختلف انسانشناسی در شرق و غرب از راههای گوناگون و حتی ریاضتهای شاقه.
نکتهی قابلتأمل این است که با به وجود آمدن وضعیت پستمدرنیسم در غرب و با نفی هرگونه فراروایت آن راه علاجهای نسبی هم نفیشده و آدمی میماند با یک بیماری و مرض لاعلاج و دردی که هرلحظه بیشتر شدت مییابد و در این شرایط بود که تهوع سارتر به اسطورهی سیزیف آلبر کامو در ۱۹۴۲ نیل کرد و به تعبیر مارتین اسلین هنر و تئاتر و ادبیات ابزورد در غرب شکل گرفت و بلکه فراتر از آن ما امروز با تمدن ابزورد روبهرو هستیم.
حال دیگر انسان مانده با دردی که علاج ندارد، دردی که بر او تحمیلشده، پرومتهای که در زنجیر ظلم اسیر است و به تعبیر نویسندهای عاشق شکنجهگر خودش است، خدایی که به تعبیر نیچه مرده، آدمی که در دازاین میل به نیستی دارد، معنایی که نسبی است، جهانی که صرفاً تعین و مذهبی که مشمئزکننده است. این انسان چه میتواند بکند؟ باید مثل نیچه به جنون برسد یا همچون صادق هدایت برای فرار از زخمهایی که به قول خودش مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد دست به خودکشی و پاک کردن صورتمسئله بزند.
ادبیات پستمدرن دیگر درد را هم نمیگوید، وصیتنامه خودکشی نویسندگان است، از دغدغه حرف نمیزند بلکه اگر عمیقتر دید از بلاهتی سخن به میان میآورد که حاصل عدم پاسخ قانعکننده برای رفع درد است، بلاهت در همهچیز و بالاخره عدم کاتارسیز در تراژدیهایی که تراژدی هم نیست چراکه نفی ایدئولوژی، وجود دیونیزوس و آپولون را برنمیتابد تا تراژدی رخ دهد.
اسلام مکتبی است که کمال استجلا را غایت انسان میداند و از دهان منادیان آن در حین “مرگ فزت برب الکعبه” و خدای آن “ارجعی الی ربک” به گوش میرسد. انسان موحد مسلمان حیات را بیهوده و دور باطل سیزیف نمیداند و همچنین مرگ را پایان نمیانگارد بلکه آن را انتقال از نقص به کمال میبیند.
اسلام برای کمال انسان سبک زندگی تعریف میکند، سبک زندگیای که اگر در فردی متبلور بشود در روزهای آخر عمرش از زخمهایش نمیگوید بلکه چنین مینویسد:((با دلی آرام و قلبی مطمئن و ضمیری شاد از خدمت برادران و خواهران گرامی مرخص میشوم.))
میبینید چه راحت میمیرد قبل از اینکه بمیرد. این انسان دیگر هرگز نمیترسد، قدرتهای شرق و غرب را به بازیچه میگیرد، مسیر تاریخ را که به قهقرا میرفت به الهیت و عهد نخستین بازمیگرداند و یک شخصیت انقلابی تحویل جامعه میدهد که در دهان استکبار میزند.
حال این اسلام ناب عزیز مورد هجوم فرهنگی قرار گرفته، هجومی از جانب هنر ابزورد. این برای کشور ما و جوانان ما که وارث ایرانیت و اسلامیت هستند یک تهدید امنیت ملی محسوب میشود. باید با نگاهی عقلانی به غرب و نه با غربستیزی کورکورانه مبانی امنیت ملی و جایگاه این تهدید را مشخص نمود و راه علاج آن مبتنی بر انسان ایستاده در حضور خدا و نه فرا روی عدم را تبیین کرد که ذکر جزییات آن از حوصلهی این مختصر خارج است.
نوشته آقای رضا شهبازی
بسیار زیبا, و معقول!
سلام ببخشید خبر از تدوین جلسات نرسیده ۲ تا جلسه جدید تو لیست منتشره اندیشکده هست برای مصاحبه هست