در تبیین مفهوم پارادایم باید گفت که این کلمه یک چهارچوب تصوری ایجاد میکند و نزدیکترین ترجمه برای آن کلمه وادی است. با اتمام قرون وسطی و وارد شدن به عصر مدرن، پارادایم معرفتی در غرب تغییر کرد.
از چهارصد سال گذشته به این سو و با آغاز عصر مدرن دو اتفاق عمده رخ داد که اولین اتفاق کلیدی این بود که با وارد شدن به عصر مدرن نگاه بشر به سمت یک ثنویت یا دوگانگی سوق داده شد. این نگاه توسط رنه دکارت با تمایزی که میان سوژه (فاعل شناسا) و ابژه (مصداق شناسایی) قائل شد به وجود آمد که موجب شد بشر چهارصد سال گذشته به این سو با بشر ماقبل دوران مدرن که به یک وحدت نگاه معتقد بود متفاوت شود.
دومین اتفاقی که افتاد این بود که انسان از ابتدا در مؤلفههای درک و فهم خود دنبال این بود که بدانیم جهان چیست، چه کسی این جهان را به وجود آورده است، صحبت از کائنات و گزارههای بیرون از ما بود، صحبت از این نبود که ما چه میفهمیم؛ اما پس از این که «من» از حیث اگو که ذات اومانیسم است موضوعیت پیدا کرد و با معیار قرار گرفتن خود بشر انسان مدرن به جای اینکه بگوید چه چیزهایی برای فهمیدن وجود دارد میگوید «من» چه چیزهایی را میفهمم. ممکن است که هزاران گزاره برای فهمیدن وجود داشته باشد اما مهم این است که «من» کدام را میتوانم بفهمم. در ابتدا انسان یونانی به دنبال کشف اساس خلقت بود و در جستجوی این بود که آرخه یا ماده اولیه عالم چیست؛ کیفیت مبناست (آب و خاک و باد و آتش)، کمیت یا عدد مبناست و یا کلمه یا لوگوس مبنای عالم است اما با آغاز دوران مدرن انسان غربی به دنبال این بود که من چه چیزی را میتوانم بفهمم. دیگر پرسش این نبود که چه چیزهایی برای دانستن وجود دارد بلکه من چه میتوانم بدانم و اینکه بدانیم چه چیزی را میتوانیم بدانیم دغدغه امروز بشر غربی است.
مسئله بودن و نبودن، مسئله انسان قبل از عصر مدرن است که نگاهی رمز و رازگونه به پدیدهها داشت. بودن و نبودن مسئله انسان مدرن نیز بود با این تفاوت که دیگر این بودن و نبودن را در مکانیزم معرفتی خود میدید؛ بودن هر چیز بستگی به قدرت ذهن من داشت یعنی یک پدیده زمانی میبود که قابل شناسایی برای من باشد، اگر هزاران پدیده وجود داشته باشد آنهایی وجود دارند که قابل فهم برای من هستند؛ اما نکتهی قابل توجه این است که بعد از دکارت «بود» جای خود را به «نمود» داد؛ یک بار ما همهی هستی یک پدیده را تبیین میکنیم از حیث ذاتیات و جلوههای آن و اینکه این پدیده از کجا به وجود آمده و در واقع بود آن را بررسی میکنیم اما در فرآیند بعد از دکارت تنها نمود و جلوهی پدیدهها مورد توجه قرار گرفت و کاملاً ذات حذف شد و پدیده مبنا قرار گرفت. در واقع بعد از دکارت در تبیین هر گزاره موجود آنها مورد بررسی قرار گرفت نه وجود آنها، هست هر گزاره نه هستی آن، واقعیت گزارهها نه حقیقت آنها. این اتفاق مهمی بود که بشر بعد از دوران مدرن حقیقت و ذات هستی را نادیده گرفت و به واقعیت آنها پرداخت. برای مثال در این طرز تفکر وقتی انسانی میمیرد کاملاً معدوم و نیست میشود اما در تفکر معناگرا وقتی کسی میمیرد موجودیت خود را از دست میدهد درحالیکه حقیقت و روح او وجود دارد.
اومانیسم و انسانگرایی و اصالت دادن به انسان نیز با کوژیتو دکارت (من میاندیشم پس هستم) به وجود آمد و در واقع معرفت بشر از غیربنیادی به خود بنیادی تغییر یافت. دکارت معتقد بود که در میان چیزهایی که وجود دارد (knowladge) آنهایی که قابل شک هستند را باید کنار گذاشت و فقط آنهایی که با عقل شمارشگر و حس و تجربه قابل اثبات هستند (science) را باید پذیرفت که بعد از آن ساینتیسزم و علمگرایی به وجود آمد.
رهآورد این تفکر این بود که انسان فقط در بعد مادی او خلاصه شد و تمام علوم در خدمت تأمین نیازهای صرفاً مادی انسان قرار گرفت. همهی مکاتب و ایدئولوژیهایی که بعد از دوران مدرن به وجود آمد تحت تأثیر این انسانگرایی و اصالت دادن به نمود قرار گرفت.