در قسمت اول در تشریح سیاستهای آمریکا در به انحصار درآوردن درهای باز چین، به اتخاذ سیاست حمایتی یا به قولی آقابالاسری بهعنوان مرحله اول سیاستگذاری آمریکا اشاره شد و سپس با انتشار اعلامیه دوم سیاست درهای باز، پس از آغاز قیام بوکسرها در چین، آمریکا با تغییر مشی خود وارد فاز دوم گردید.
پیامدهای جدی استفاده از نیروی نظامی برای توقف و سرکوب قیام بوکسرها، در قرن بیستم منعکس شد. تصمیم «مک کینلی» و «هِی» و ارسال سرباز به چین تلاشهای قبلی آنها را در جهت حفظ ظاهر فریبنده استقلالخواهی برای چین بیاعتبار و باطل کرد. دیگر راهیابی به چین از طریق سیاست «درهای باز» و تظاهر به روشهای عدممداخلهجویانه خاتمه پیدا کرد و بیشتر از همه آنکه سیاست آمریکا در جدا کردن خود از دیگر قدرتهای استعمارگر که درصدد تقسیم چین بودند شکست خورد. خیلی از چینیها ایمانشان به آمریکا و نیت خوب او را از دست دادند و احساسات ضد بیگانگان بروز دادهشده در انفجار جنبشِ بوکسرها وخیمتر شد. این نارضایتی وقتی افزایش پیدا کرد که آمریکاییها در پیشنویس پروتکل «بوکسر ۱۹۰۱» به دیگر قدرتهای استعمارگر ملحق شدند و در این پروتکل تنبیه تحقیرآمیزی تحت عنوان جریمه نقدی هنگفتی به خاطر هزینه استقرار سربازان خارجی در پایتخت چین تقاضا شده بود و نیز استقلال اقتصادی چین را انکار میکرد. بدین صورت در سال ۱۹۰۱ پروتکل پکن امضا شد و رسماً قیام بوکسرها خاتمه یافت. با این پروتکل دول خارجی پیمانهای پرمنفعتی با چین به دست آوردند بهطوریکه سربازان خارجی در پکن پایگاه دائمی ایجاد کردند و چین وادار به پرداخت ۳۳۳ میلیون دلار بهعنوان خسارت قیام بوکسرها شد. در حقیقت چین بهعنوان یک ملت و دولتی منکوب به انتهای این مرحله رسید.
بااینوجود پس از سرکوب شورش بوکسرها، آمریکا همچنان فشار بر روی چین را برای تجارت آزاد ادامه میداد اما چین تمایل کمتری داشت و تبعیض نژادی بارز دولت آمریکا در مورد چینیها از طریق تداوم قانون Chinese Exclusion Act (قانون فدرال آمریکا در سال ۱۸۸۲ در خصوص منع مهاجرت چینیها به آمریکا) عدم اعتماد چین به آمریکا را تقویت میکرد.
چین حرکت تلافیجویانه خود را آغاز کرد ازجمله بایکوت کردن اجناس آمریکایی در سال ۱۹۰۵ ولی قدرتهای خارجی زیادی برای چین نقشه کشیده بودند درحالیکه چین نه از درون اتحاد و انسجام داشت و نه توانایی ایستادگی در مقابل همه آنها را. روسیه و ژاپن بر سر کنترل منچوریا[1] منازعه داشتند و آمریکا نیز چین را برای اعطای حق احداث راهآهن در سرتاسر چین تحتفشار قرار میداد.
در سال ۱۹۱۱ تشویشها و ناآرامیهای داخلی به انقلاب علیه یک دولت امپراتوری ضعیف که دخالت دول خارجی را تحمل میکرد تبدیل گردید و سیستم امپراتوری چین برچیده شد و جمهوری چین تأسیس یافت.
مرحله سوم سیاست آمریکا با وارد شدنش در جنگ جهانی اول و مقابله با رقبا بهویژه ژاپن کلید زده میشود.
ج) تقابل آمریکا و ژاپن بر سر چین
وقتی سیاست درهای باز آغاز شد آمریکا تازه توسعه خود را در پاسیفیک با تصاحب هاوایی در ۱۸۹۸ و تملک فیلیپین و گوام و خارج کردن آنها از دست اسپانیا در سال ۱۸۹۹ آغاز کرده بود.
پس از سقوط سلسله شین، سیاست «درهای باز» با هدف گنجاندن حفظ استقلال چین در آن گسترش یافت. در این راستا ویلیام جنینگز برایان[2] وزیر خارجه وقت آمریکا در سال ۱۹۱۵ دکترین «عدم به رسمیت شناختن» یا Non Recognition در مورد جنگ Twenty-One Demand ژاپن علیه چین برای مستعمره نمودن آن را صادر کرد و به استناد سیاست درهای باز، آمریکا معاهده Sino-Japanese را به رسمیت نشناخت.
ژاپن برای کسب امتیاز خطوط راهآهن و معادن در چین و با ارائه «تقاضاهای ۲۱ گانه» یا Twenty-One Demand در ژانویه ۱۹۱۵ از سیاست درهای باز عدول کرد. ژاپن در این ۲۱ درخواست خود از جمله لغو اعطای قلمروهای نفوذ به دیگر دول خارجی و اعطای کنترل کامل بنادر منچوریا و شاندونگ را از چین همراه با تهدید به جنگ در صورت عدم پذیرفتن، خواستار شد که درنهایت به جنگ ژاپن و چین در سال ۱۹۳۷ منجر گردید. این مسئله موجب شد که آمریکا به نفع سیاست درهای باز موضع سرسختانهای بگیرد و آن تحریم صادرات کالاهای اساسی بهویژه نفت و ضایعات فلز به ژاپن بود. این تحریم یکی از دلایل اصلی جنگ ژاپن با آمریکا در اواخر ۱۹۴۱ بشمار میرود که درنهایت به شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم (۱۹۴۱) و پیروزی کمونیستها در چین (۱۹۴۹) منتهی گردید ونیز منجر به پایان عمر تمامی امتیازات بیگانگان در چین شد.
نتیجه جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۸ چالش جدیدی را در روابط چین و آمریکا به وجود آورد. ازآنجاکه چین متحد آمریکا در جنگ بود چینیها فکر کردند از این مشارکت در جنگ و پیروزی، نصیبی خواهند داشت. بخصوص نخبگان و اندیشمندان چین بر روی تعهد بینالمللی «۱۴ اصل ویلسون»[3] که اراده ملی و تعیین سرنوشت کشورها توسط خودشان را تضمین میکرد، حساب کرده بودند؛ اما معاهده ورسای[4] آنها را مأیوس کرد چراکه ژاپن مالکیت آلمان بر شاندونگ را به تصاحب خود درآورد. از دیگر موارد، شکست آمریکا در پاسداری از استقلال حاکمیت چین، اتحاد مخفیانه ژاپن با قدرتهای اروپایی، تمرکز ویلسون بر روی الحاق ژاپن به جامعه ملل و اتحاد بریتانیا، آمریکا و ژاپن در حمله به سیبری بود.
سیاست درهای باز بهوسیله معاهدات مخفیانه ۱۹۱۷ با ژاپن که به این کشور قول اموال آلمان در چین در صورت پیروزی در جنگ جهانی اول را داده بود، رو به ضعف گذاشت. همینکه چین متوجه این قول در پیمان ورسای در سال ۱۹۱۹ گردید عصبانی شد و جنبش «چهارم مِی» یا May Fourth Movement جرقه زد. چین توانست فقط بعد از جنگ جهانی دوم تمامیت حاکمیت خود را به دست آورد.

چین با جنبش «چهارم می» در سال ۱۹۱۹ و با تظاهرات ضد خارجی گسترده به آن پاسخ داد و درنهایت نخبگان چین، دموکراسی مدل آمریکا را پس زدند و به مدل بلشویک روی آوردند.
خلأ اتحاد سیاسی در جهان در دهه ۱۹۱۶ تا ۱۹۲۷ موجب شد که حزب ملی چین به نام «گومیندانگ»[5] جمهوری چین را با پایتخت جدید نانجینگ[6] در سال ۱۹۲۷ بنیان گذارد. رئیس دولت جدید، «چیانگ»[7] سریعاً درصدد بهتر کردن روابط خود با غرب شد. وی به جایگزینی تصویر چین از یک قربانی نگونبخت امپریالیسم به یک ملت متحد و مدرن مبادرت ورزید. وی با تغییر سبک زندگی خود این کار را آغاز کرد. چیانگ زنان خود را طلاق داد و با یک زن چینی تحصیلکرده غرب به نام سونگ[8] طی برگزاری یک مراسم مسیحی در سال ۱۹۲۷ ازدواج کرد. سونگ غربگرای مسیحی و مدرن در ابتدای دهه ۱۹۳۰ به جمعآوری پول از طریق لابی کردن شهروندان ثروتمند آمریکایی و کنگره آمریکا پرداخت و سمبل امید آمریکا به آینده چین شد. در سال ۱۹۳۷ چیانگ و سونگ در مجله تایم بهعنوان «مرد و زن سال» انتخاب شدند.
جنبشهای کمونیستی در اوایل دهه ۱۹۲۰ پدیدار شدند. در دهه ۱۹۳۰ علیرغم حمایت آمریکا از چیانگ، دولت وی با دو چالش استعمارگری ژاپن در چین و حزب کمونیست چین بهعنوان بزرگترین مخالف خود روبرو بود. اگرچه دولت آمریکا مواضع ضد کمونیستی دولت گومیندانگ را تائید میکرد ولی نگرانی از تجاوزات ژاپن در آسیا در اولویت سیاست آمریکا و چین قرار گرفت.
وقتی عملیات بزرگ نظامی ژاپن در چین در سال ۱۹۳۷ شروع شد، وزیر خارجه وقت آمریکا «کوردل هال»[9] به میانجیگری پرداخت و وقتی با بیتوجهی ژاپن روبرو شد، دکترین «عدممداخله نظامی» یا Non Intervention را با هدف بیرون نگاهداشتن نیروی نظامی آمریکا از درگیری بینالمللی صادر کرد درعینحالی که ژاپن را برای تجاوزش به چین سرزنش میکرد.
حمله ژاپن به بندر پرل[10] هاوایی در دسامبر ۱۹۴۱ و ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم موجب شد که روزولت رئیسجمهور وقت آمریکا روابط خود را با حکومت گومیندانگ محکم کند. در این جهت پیمانی را در سال ۱۹۴۳ با جمهوری چین به امضا رساند که توافق شد آمریکا از امتیازات برونمرزی خود در چین دست بکشد و در عوض امکاناتی برای جنگ با ژاپن در اختیار آمریکا قرار بگیرد. در حقیقت بسیاری از تحلیلگران معتقدند که آمریکا در ظاهر وانمود کرد که حمله ژاپن به بندر پرل و نیروی دریایی آمریکا دور از انتظار بوده و ازآنجاکه آلمان نازی متحد ژاپن بود آمریکا به جنگ جهانی دوم وارد شد. درحالیکه واقعیت این است که دولت روزولت مدتها بود که مشتاق و به دنبال بهانه برای جنگ بود؛ بنابراین با تحریم نفتی ژاپن و دیگر تحریکات، چوبی در لانه زنبور کردند و منتظر پاسخ ژاپن شدند. آمریکا میدانست که ژاپن به بندر پرل حمله میکند و به این حمله خوشآمد گفت چراکه افکار عمومی را برای ورود به جنگ جهانی دوم آماده نمود و به ژاپن و آلمان و دیگر متحدان آنها اعلانجنگ کرد.
آمریکا زمینهساز تشکیل حکومت کمونیستی در چین
روزولت وضعیت چین در جهان را ارتقاء داد و چیانگ را یکی از متحدان Big Five پنج کشور پیروز در جنگ جهانی دوم قرارداد. ولی جنگهای داخلی، فساد و قدرت ژاپن بر سر چین، آینده ناخوشایندی را برای این کشور درست کرد. در این حین آمریکا با تاکتیکهای چیانگ و آرایش نظامی نیروها علیه مواضع کمونیستی انتقاد داشت به همین جهت از سال ۱۹۴۴ روابط روزولت با چیانگ رو به سردی گرایید.
ژاپن با بازگرداندن بیش از یکمیلیون سرباز به خاک خود پس از بمباران اتمی شهرهای هیروشیما و ناکازاکی توسط آمریکا و عملیات نیروهای ترابری هوایی آمریکا و نیم میلیون نفر از نیروهای گومیندانگ در داخل چین، در جنگ شکست خورد. در مرحله بعد، سیاست آمریکا در میانجیگری بین حزب کمونیست و چیانگ به شکست انجامید و در سال ۱۹۴۶ جنگ داخلی آغاز گردید. آمریکا کمکهای خود را به ارزش ۲ بیلیون دلار به حکومت وقت چین ارسال کرد ولی چیانگ شکست خورد و به جزیره تایوان پناهنده شد.
بعد از پیروزی کمونیستها آمریکا سیاست «منتظر باش و ببین» یا Wait and See را در پیش گرفت. آمریکا در حال ارزیابی این مسئله بود که آیا مائو رهبر چین کمونیست را به رسمیت بشناسد یا ارتباطات تجاری خود را ایجاد کند همانند ارتباطی که با تیتو رهبر کمونیست یوگسلاوی در سال ۱۹۴۸ داشت. البته موج ترس از کمونیستها به نام «Red Scare» در آمریکا گسترش یافت و محافظهکاران کنگره، ترومن را به نرمش در مقابل کمونیسم متهم کردند و مقاومتی علیه مصالحه احتمالی شکل گرفت.
تئوری «ثبات هژمونی» و سیاست «درهای باز»
«دیوید لِیک» استاد علوم سیاسی دانشگاه کالیفرنیا است که در موضوعات روابط بینالملل و اقتصاد سیاسی کتابهای متعددی نوشته است.

وی در کتاب «ساختار اقتصادی بینالمللی و سیاست اقتصادی خارجی آمریکا بین سالهای ۱۸۸۷ تا ۱۹۳۴» در تشریح تئوری «ثبات هژمونی» آورده است:
اخیراً تئوری «ثبات هژمونی» (Hegemonic Stability) بهعنوان دلیل تغییر رژیم اقتصادی بینالمللی مطرح میشود. این تئوری در روابط بینالملل بکار میرود و دلالت بر این دارد که در سیستم بینالمللی وقتی یک قدرت برتر در جهان وجود دارد آن سیستم با ثبات میماند.
بلافاصله بعد از جنگهای داخلی آمریکا در سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ آمریکا به فکر جدا کردن خود از اقتصاد بینالمللی افتاد یعنی حمایت داخلی از صادرات و سیاست Laissez faire یا آزاد نگهداشتن بازار؛ بنابراین آمریکا شروع به ارتقاء صادرات از طریق پیمانهای معاملاتی دوجانبه و واردات مواد خام بدون گمرک در کنار حفظ ساختارهای اساسی حمایتی از کالاهای داخلی کرد و از سال ۱۸۹۲ تا جنگ جهانی اول به دنبال تشویق سیاست درهای باز در جهان بود. بعد از ۱۹۱۳ آمریکا نقش رهبری پررنگتری را در صحنه اقتصاد بینالمللی ایفا کرد. در داخل تعرفه را پایین آورد و بعد از پایان جنگ جهانی اول سیاستهای درهای باز را در جهان در پیش گرفت.
در اواخر دهه ۱۹۲۰ کمی از نقش رهبری خود در اقتصاد بینالمللی دست کشید و بیشتر به حمایت از اقتصاد داخلی پرداخت ولی دوباره در سال ۱۹۳۴ به نقش قبلی خود بازگشت.
دیوید لیک تئوری «ثبات هژمونی» را در سیاست آمریکا در سالهای ۱۸۸۷ تا ۱۹۳۴ مورد آزمایش و محک قرار داده است و دراینباره میافزاید:
دو نوع تئوری ثبات هژمونی وجود دارد اولی مربوط به «چارلز کیندل برگر»[11] که در نوشته خود در (The world depression 1929-1939) به آن پرداخته است. وی عدم ثبات را در شرایطی که مداخلات کوچک، رکود عظیم را به وجود میآورد، تعریف میکند. با فرض اینکه بازارها ذاتاً بیثبات هستند و تمایل به راکد و ایستا بودن دارند تنها زمانی بازار ثبات پیدا میکند که یک رهبریتی مسئولیت الف) حفاظت از یک بازار آزاد برای کالاهای به خطر افتاده را به عهده بگیرد. ب) وامهایی برای مقابله فراهم نماید ج) در بحران، قیمتها را پایین بیاورد. دو راهحل دارد یکی مدیریت نرخ مبادله و دیگری هماهنگسازی سیاستهای پولی داخل.
کیندل برگر میگوید: «برای ثبات اقتصاد جهانی باید ثبات دهندهای وجود داشته باشد و آنهم فقط یک ثبات دهنده.»
نوع دوم در تعریف تئوری ثبات هژمونی از سوی «رابرت گیپلین»[12] ارائه شده که متفاوت میباشد. وی مستقیماً به ثبات نمیپردازد بلکه به دنبال تشریح اینکه چرا رژیمها (قوانین و عرفی که بر روابط اقتصادی بینالمللی حکومت میکنند) پدیدار میشوند و تغییر مییابند، میباشد. وی از اینجا به نیاز رهبری در جهان بر اساس منافع سخن میگوید و تصریح میکند که ثروتمندترین و پیشرفتهترین کشورها یک سهم نابرابر از سود را برداشت میکنند. آمریکا و بریتانیا قواعد اقتصادی بینالمللی لیبرال را در اوج هژمونی خود به وجود آوردند و از آن مراقبت کردند چون منافع بر هزینه میچربید. وقتی این مازاد و بازپرداخت نباشد قدرتهای هژمونی از رهبری دست برمیدارند. گیپلین موقعیت کشور در صحنه اقتصادی بینالمللی را در دو بعد قدرت نظامی سیاسی و کارایی و لیاقت میبیند. هرچه این کارایی و لیاقت بیشتر باشد بیشترین سود از تجارت عایدش میشود. وی بازیگران بینالمللی را به سه دسته تقسیم میکند: دولتهای خارجی و غیر مرکزی که به خاطر اندازه کوچکشان نفوذ کمی در قواعد دارند. گروه دوم سوارشدگان آزاد هستند و سوم رهبران هژمونی. البته گروه چهارم «حامیان» در تحلیل این دو نفر جامانده است. بریتانیا از جنگ جهانی اول از یک رهبر هژمونی به یک حامی تغییر جایگاه پیدا کرد و سپس به بازنده و بدشانس تغییر یافت. سهم او از تجارت جهانی از ۲۴ درصد در سال ۱۸۷۰ به ۱۳/۳ درصد در ۱۹۲۹ کاهش یافت و موقعیتش بهشدت تقلیل پیدا کرد.
ساختار هژمونی تحت رهبری بریتانیا از ۱۸۷۰ تا جنگ جهانی اول وجود داشت سپس ساختار پشتیبانی دوجانبه آمریکا و بریتانیا بهعنوان بازیگران اصلی به وجود آمد که از ۱۹۱۳ تا اواخر دهه ۱۹۲۰ ادامه داشت. آخرالامر یک ساختار یکجانبه به مرکزیت آمریکا از سال ۱۹۲۹ تا جنگ جهانی دوم تشکیل شد.
بعد از ۱۸۸۷ تعرفه بهعنوان ابزار سیاست اقتصاد خارجی شد که دست بردن در آن میتوانست صادرات آمریکا را توسعه بدهد. آمریکا معتقد بود که با پایین آوردن تعرفه، مبادله کالا آسانتر شده و با واردات و مواد خام ارزانتر ارزش کالاهای تولیدی کاهش پیدا میکند.
با رشد تولیدات آمریکا کشورهای اروپایی در مقابله با هجوم تجاری آمریکا به حمایت از محصولات داخلی در مقابل واردات محصولات آمریکایی پرداختند.
اصول درهای باز سالها قبل از آمریکا وجود داشت و به دست بریتانیا اعمال میشد. ولی این بار آمریکا رهبری آن را به دست گرفت. اعلامیه درهای باز بنا به سه دلیل مهم بود: اول اینکه قهرمانی سالیان سال «درب باز» از بریتانیا به آمریکا داده شد. نیمقرن بود که بریتانیا از سیاست درهای باز برای خلق و حفظ اقتصاد برتر خود در امپراتوری چین استفاده کرد. دوم بریتانیا از تجارت آزادی که در شکلدهی سیاست اقتصاد خارجی آمریکا داشت کنار گذاشته شد. سوم مالیات بر تمامی واردات به ۸/۸ درصد در سال ۱۹۱۳ رسید و مالیات بر اجناسی که باید از آنها مالیات گرفته میشد به ۲۶/۸ در صد.
البته در جنگ جهانی اول و بعد از آن، رشد اقتصاد ناسیونالیستی اروپا، تهدیدی علیه اقتصاد بینالمللی لیبرال جهان که آمریکا در آن نقش بسزایی داشت، بود.
تئوری ثبات هژمونی بهطور واضح نشان میدهد که تئوریسینهای آمریکایی، طمع و آز بیانتهای آمریکای امپریالیست را در مورد چین و در سیاست درهای باز به یک فرمول اقتصادی بینالمللی تبدیل کردند و به تفسیر و مشروعیت بخشیدن به آن پرداختند.
تفسیر سیاست درهای باز و تفکرات امپریالیستی محققین و تاریخدانان آمریکایی
«ویلیام ویلیامز»[13] یکی از تاریخدانان چپگرای دیپلماسی آمریکا در قرن ۲۰ است که در یکی از کتابهای پرنفوذش به نام (The Tragedy of American Diplomacy) سیاست درهای باز را نوع جدید سیاست لیبرالی امپراتوری غیر رسمی یا امپریالیسم تجارت آزاد توصیف کرده است. وی در یکی از نوشتههای خود به مقایسه تفاسیر و نظرات تاریخدانان و متفکران آن عصر پرداخته است که اندیشههای این گروه و نقش بسیار مؤثر آن در دیپلماسی آمریکا را به وضوح نشان میدهد. وی مینویسد:
تعداد زیادی از تاریخدانان و مفسران، سیاست درهای باز ۱۸۹۹ و ۱۹۰۰ را بهعنوان اوج و نهایت یک رفتار و سیاست و هدف زودرس بررسی کرده و همچنین آن را به عنوان یک فرمول قاطع و منسجم نیروهای اصلی مؤثر در دیپلماسی آمریکا در طول قرن ۱۹ بعد از سال ۱۸۹۵ قلمداد میکنند. سیاستی که در ۱۸۹۰ تا به امروز توسط یک گروه متمایز سیاستگذاران و سیاستمداران، بوروکراتها، روشنفکران غیر آکادمیک و استادان دانشگاهها جلو برده شده است. باوجود کلکسیون مختلف و متنوع افراد، آنها این اعتقاد راسخ خود را نشر دادند که سیاست درهای باز شاهکلید دیپلماسی قرن بیستم آمریکاست. سیاستگذاران منتخب از سیاست درهای باز بهعنوان یک فرصت مناسب خردمندانه که به دنیا نظر میافکند و رفتار میکند استفاده میکنند.
این افراد سیاست درهای باز را بهعنوان سنگ محک گفتگوها در تقابلشان با افکار عمومی آمریکا و دیگر کشورها تعریف میکنند. سیاست درهای باز سبک اندیشه، گفتمان و کردار آنها بوده است. این سیاست برداشت و اهداف آمریکاییان را تعریف میکند. در نتیجه کسانی که به سیاست درهای باز انتقاد میکنند یا با آن مخالف هستند اگر بهعنوان دشمن نباشند بهعنوان مشکل نگریسته شدهاند. بنابراین آلمان خیلی قبلتر از «آدولف هیتلر» و ژاپن خیلی قبلتر از «هیدکی توجو»[14] و روسیه خیلی قبلتر از «جوزف استالین» مشکلزا بودند.
«الیهو روت»[15] و «هنری استیمسون»[16] در چهارچوب سیاست درهای باز در هنگام تصدی وزارت خارجه بهعنوان وزرای جنگ کار میکردند. ویلیام جنینگز برایان قبل از جنگ جهانی اول در درون این چهارچوب میاندیشید همانگونه که «کوردل هال»، «ایوانز هیوز»[17] و «جیمز بایرنز»[18] در سالهای بعد انجام دادند و پرزیدنت «تئودور روزولت»[19] و «وودرو ویلسون»[20] و دیگران درون این سبک که توسط رئیسجمهور «مک کینلی» حتی قبل از وزیر خارجه «جان هِی» که به عموم دنیا و سفارتخانهها اعلام کرده بود اظهار شده بود، کار میکردند.
«کنعان»[21] یک کارمند ذینفوذ و محقق در مورد قدرت و جهانبینی سیاست درهای باز در کتاب (American Diplomacy 1900-1950) به عنوان تاریخدان، سیاست درهای باز را محکوم میکند و دیدگاه بنیادین آن را بهعنوان یک نظریه ایده آلیستی، متعصب، قانونی، غیرواقعی و غیر مؤثر قلمداد مینماید. اما پیشنهاد خودش برای ممانعت از شوروی از طریق استقرار جهانی اخلاق، اقتصاد و قدرت نظامی آمریکا طراحی شده بود تا اهداف هِی از یادداشت سیاست درهای باز را درک کند یعنی جهان به ایده آلها و نفوذ آمریکا باز شود. کنعان ابتدا پیشنهاد یک آرایش نظامی شدید فزاینده آمریکا در زمان مک کینلی علیه قیام بوکسرها در چین را داده بود. چون چین نخستین مورد از اعلامیه درهای باز بود، مفسران تحلیلهای سیاسی خود را به کارکرد آن در آسیا متمرکز کردند. آنها متفقاً موافق بودند که یکپارچهسازی اخلاقی، ایدئولوژی، استراتژی سیاسی و توسعه اقتصادی اعلامیه وزیر خارجه هِی، توسعه منطقه آزاد آنگلو-آمریکایی و بزرگ کردن بازار آمریکا را بدون جنگ فراهم کرد.
سه شخصیت کاملاً متفاوت یعنی «روزولت»، «بروکز آدامز»[22] و «ویلسون» سیاست درهای باز را در یک بستر عقلایی وسیعتر و حتی فعالتر قراردادند. آدامز اصلیترین و غیرعادیترین فرد این گروه بود.

اواخر دهه ۱۸۸۰ تا انتشار کتاب «Civilization and Decay» در سال ۱۸۹۴ آدامز یک معنایی از تمدن جهانی را رواج داد. وی توسعه غرب را بهعنوان کلید پیشرفت، رونق و فرهنگ تعریف کرد. در دهه ۱۸۹۰ مرکز تمدن به سمت غربتر حرکت کرد یعنی از پاریس و لندن به نیویورک رفت. بنابراین آدامز معتقد بود که آمریکا باید از اقیانوس آرام بهطرف غرب حرکت کند تا بر آسیا تفوق داشته باشد در غیر این صورت روسیه یا کشور دیگری مرکز قدرت جهان و تمدن خواهد شد. آدامز یکسری مقالات در مورد سیاست خارجی در مجلهای چاپ کرد که در سال ۱۹۰۰ تحت عنوان «America Economic Suppermacy» گردآوری شد.
دیدگاه آدامز بخصوص در مورد ملت با نظریه «بقا یا فنا»ی داروینیسم همخوانی دارد. او معتقد بود که یک ملت میتواند ملت دیگر را نابود کند نه با جنگ بلکه با تجارت (چین و آمریکا). در این کتاب وی از سیاست درهای باز هِی بهعنوان یک استراتژی بنیادین برای آمریکا تقدیر میکند و از سیاست امپریالیستی که شامل بازدارندگی روسیه میشود جانبداری مینماید. به نظر او هِی تنها وزیر خارجه در دنیاست که موقعیت را به چنگ آورد.
«فردریک ترنر»[23] تاریخدانی که با تز مشهور «Frontier» شناخته میشود بااینکه بهاندازه آدامز امپریالیست نبود و حتی سوسیالیسم را روش مناسبی برای پایان دادن توسعه سرحدات قارهای (توسعه برونمرزی) درون آسیا و دیگر مناطق میدانست ولی تفسیر او از عملکرد آمریکا بین سالهای ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۱ نوعی ادامه طبیعی هجوم قبلی به سراسر قاره بود و سیاست درهای باز را یک «عرصه خالی از سکنه جدید و قابل اشغال» قلمداد کرد. مطمئناً روزولت و ویلسون متأثر از نظرات وی بودند.
نقش روزولت در تصاحب فیلیپین و کوبا نشان داد که وی واقعاً به توسعه «عرصههای خالی» معتقد است. روزولت اعتقاد راسخ خود را به این جهانبینی اینگونه بیان میکند: «ما از درهای باز با تمام مستلزماتش دفاع میکنیم.» نهفقط نگرش روزولت به سیاست درهای باز به عنوان توسعه دکترین مونرو در آسیا بود بلکه او این سیاست را بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۶ تا آفریقا امتداد داد.
آمریکا به منظور جلوگیری از به وجود آمدن کنترل انحصاری مراکش توسط هم فرانسه و هم آلمان، وزیر خارجه روزولت، روت اعلام کرد که: «این دری که باز میشود منتهی به بهره بردن جهان بیرون از این در با موقعیتهای تضمین شده میگردد و مردم مراکش نیز از اصلاحات پیشنهادی سود میبرند.»
رئیسجمهور ویلسون همنظر مشابه را داشت. در اواخر دهه ۱۸۸۰ او با ترنر در دانشگاه جان هاپکینز ملاقات و گفتگو کرد و درنتیجه تز Frontier ترنر را برای توضیح تاریخ آمریکا بکار برد. وی با بحرانهای متعدد داخلی در دهه ۱۸۹۰ روبرو بود. ویلسون اعلامیه هِی را یک «ضربه ناگهانی سالم و طبیعی» و «چه کسی میگوید که کجا پایان مییابد؟» نامید. ویلسون در کتاب چهار جلدی «History of the American People» به طور واضح این موضع خود را بیان میکند که:
«تاریخدانان بهاندازه سیاستمداران که رهبران جهان هستند، توسعه اقتصادی را بهعنوان «عرصه خالی از سکنه» یا همان Frontier مینگرند نه اشغال قارهای.» وی افزایش کارایی دولت را توصیه میکند و در این راستا آمریکا باید این عرصههای خالی اقتصادی جهان را فرمانروایی کند. بنابراین برای نیاز بازار-بازار باید با دیپلماسی و اگر نیاز بود با قدرت یک راه باز کرد.»
ویلسون این جهانبینی را در هنگام مقابله با ژاپن بر سر تقاضای ۲۱گانهاش از چین به کاربرد. ویلسون به وزیر خارجهاش جنینگز برایان توضیح داد که هدف اصلی «حفظ سیاست یک در باز به جهان است.» بنابراین برایان هر چند وقت یکبار این سیاست رئیسجمهور را که درهای تمام کشورهای ضعیفتر را به هجوم مؤسسات بازرگانی و سرمایهداری آمریکایی باز میکند را یادآوری میکرد.
قبل از اینکه ویلسون انتخاب شود، تعدادی از تاریخدانان و دانشمندان سیاسی اهمیت سیاست درهای باز را شناخته بودند برای مثال «آرکی بالد کولیج»[24] در کتاب «United States As a World Power» دورنمای درهای باز را «یکی از اصول بنیادین سیاست خارجی آمریکا» نامید. «جان هابسون»[25] که مطالعات غربی امپریالیسم را در سال ۱۹۰۲ آغاز کرد اولین محققی بود که طبیعت فراگیر جهانبینی سیاست درهای باز را پذیرفت. وی در مقالهای تحت عنوان «Towards A Lasting Peace» در سال ۱۹۱۶ میگوید که سیاست درهای باز زیربنای صلح پایدار و رونق اقتصادی را فراهم کرد.
ویلسون در سال ۱۹۱۸ اصول چهاردهگانه خود را که از جهانبینی درهای باز تولید شده بود، ارائه کرد و از عبارات اعلامیه هِی استفاده نمود. وی این سیاست را «تنها برنامه ممکن» برای صلح دانست.
پیامد برنامه ویلسون و عوامل جنگ جهانی دوم و ورود آمریکا به جنگ، نگرش هابسون را دفن کرد. مسئله این بود که سیاست درهای باز در حقیقت برداشت آمریکا از ارتباط با دنیا بود.
اگر از بعد فلسفی بررسی کنیم، مشکل مربوط میشود به انتخاب بین جهان دکارتی (Cartesian) و جهان اسپینوزایی (Spinozan)؛ بیشتر تاریخدانان آمریکایی بین سالهای ۱۸۹۵ و ۱۹۵۰ دکارتی بودند. آنها پذیرفته بودند که جهان تشکیل شده از واحدهای اتمی مجزا که با همدیگر فعلوانفعالاتی دارند مانند توپهای بیلیارد که زمانی به یک توپی برخورد میکنند و زمان دیگر به توپ دیگری. و این نگرشی بود برای دستیابی به منافع گروه. چنین نگرشی در «تاریخ» به وجود آمد همانطور که در «علم» تولید شده بود.
آلفرد دنیس[26] نویسنده کتاب «Adventures in American Diplomacy» در خلاصهای از وضعیت سال ۱۸۵۸ مینویسد:
آمریکا برای شهروندانش آرزوی «یک در باز» برای تجارت داشت.
وی آن را یک ترفند و مصلحت نامید. وی سپس ابراز میکند که:
سیاست درهای باز منحصربهفرد و تنها سیاست است. اگر در را باز نگاهداریم بدون آنکه از درست و غیر مغشوش بودن اتاقی که آنطرف در قرارداد اطمینان داشته باشیم، بیفایده است.

لُب کلام و واقعیت مطلب را «چارلز آستین بیرد» یکی از بانفوذترین تاریخدانان آمریکا میزند. وی در کتاب بسیار مهم « Rise of American Civilization» که در سال ۱۹۲۷ چاپ شد از توسعه تغییر قرن بهعنوان «آمریکای امپراتور» سخن به میان میآورد و اشاره میکند که توسعه جهانبینی امپراتوری (امپریالیستی)، کریستالیزه شده و تبلور یافته «سیاست درهای باز» است.
منابع:
https://history.state.gov/milestones/1899-1913/hay-and-china
http://berkshirepublishing.com/assets_news/BerkshireDownloads/Downloads/US_CHINA_Relations.pdf
http://www.globalresearch.ca/fall-1941-pearl-harbor-and-the-wars-of-corporate-america/28159
http://gutenberg.us/articles/Open_door_policy
https://quote.ucsd.edu/lake/files/2014/07/WP-35-4-1983.pdf
http://www.history.com/this-day-in-history/boxer-rebellion-begins-in-china
http://www.americanforeignrelations.com/O-W/Open-Door-Interpretation.html
پینوشتها:
[1] Manchuria
[2] William Jennings Bryan
[3] Wilsons 14 Points
[4] Versailles
[5] Guomindang
[6] Nanjing
[7] Chiang
[8] Soong
[9] Cordell Hull
[10] Pearl
[11] Charles P. Kindleberger
[12] Robert Giplin
[13] William Appleman Williams
[14] Hideki Tojo
[15] Elihu Root
[16] Henry L. Stimson
[17] Evans Hughes
[18] James S.Byrnes
[19] Theodore Roosevelt
[20] Woodrow Wilson
[21] Kennan
[22] Brooks Adams
[23] Fredrik Turner
[24] Archibald C. Coolidge
[25] John A. Hobson
[26] Alfred Dennis